وقتی رسیدیم
پسرها پشت در ایستاده بودند
از ترس
که شاخهای جنی
روی سقف انباری پیدا بود.
ما بچه بودیم
نمیترسیدیم
قرار گذاشتیم
تنهایی
بدون چراغ و چراغقوه
رفتیم و دستمان را زدیم به دیوار ته انباری
پسرها اعتراض کردند
نشانه گذاشتند
ما باز تنها و بیچراغ رفتیم و
نشانهها را آوردیم.
پدرم از روی سقف انباری
سر بریدهی بزی را پیدا کرد
با شاخهای خمیده
پسرها محو تماشای ما بودند
ما محو تماشای شاخهای زیبای بز
سر بریده را دور انداختند
پسرها رفتند
ما بزرگ شدیم
خواهرم اما،
سالها از تنهایی و تاریکی میترسید.