۱۳۸۷/۰۴/۲۹

عاشقانه‌ای برای یلدا

(برای هیچ‌کس)

زمستان را در سرمای هزارها درجه زیر صفر می‌گذراندم
کاسه‌ی سرم یخ زده بود
خون در رگ‌هایم یخ زده بود
پاها و دست‌هایم قالب‌هایی از یخ بودند
چشم‌هایم بلورهای کوچک یخ‌زده‌ بودند که یلدا رسید
از لحظه‌ی رسیدنش روزها بلندتر شدند
حجم آفتاب بیشتر شد
سرما کمتر شد.
یلدا عشق بود، نور بود، آتش بود
با موهای طلایی و پوستی آفتاب خورده
رقصان و ترانه‌خوان
با خنده‌ها و شادی‌های بی‌مانندش
با مهر بی‌پایانش
به تنهایی بهاری کامل بود
یخ‌ها را آب کرد، خورشید شد، تابید، گرم کرد
خون گرم در رگ‌هایم جاری شد
در غلظت بهاری‌اش ناگزیر درختی شدم
جوانه‌ها سرتاسر پوستم را شکافتند
با اصرار و شتاب بیرون زدند
یلدا از نفس نیفتاد
ریشه در اصالتش زدم
در اصرارش، در ایمانش
ریشه‌هایم در فضا محکم شدند
میوه‌هایی ترد و شیرین دادم
هوای تازه تمام حجم شش‌هایم را پر کرد
تکیه بر ریشه‌هایم
با اعتماد به درخشش نگاهش
خودم را برای خواب سنگین زمستان آماده می‌کنم.