۱۳۸۷/۰۹/۱۵

عروسک 2

عروسک پارچه‏ای را دار زده بودم. از شاخه‏ی گیاه، بی‏حرکت آویزان بود. روی تنش آرام برف می‏بارید. می‏خندید. خنده‏ی بزرگش را زهرا با نخ شیرینی سرخ روی صورتش دوخته بود. جای چشم‏هایش دو تا دکمه‏ی سیاه گذاشته بود و نخ‏های کاموای قهوه‏ای را مثل مو روی درز سرش بند کرده بود. موهایش را خودم دوبار کوتاه کرده بودم و بلند نشده بود. شاید اگر گره‏های نخ شیرینی را می‏بریدم می‏شد لبخندش را کوچکتر کنم. می‏شد که اصلن عروسکم نخندد. بخاری نفتی گرگر می‏کرد و سرما روی شیشه‏ی سرد بخار کرده بود. شکل عروسک دار زده را روی شیشه کشیدم. بدون لبخند؛ با یک خنده‏ی معمولی؛ و با لبخند بزرگی که زهرا روی صورتش دوخته بود. با کف دستم شکل را پاک کردم. دستم یخ کرد. مامان کنار بخاری خوابیده بود و پتو را تا نزدیک چشم‏هایش بالا کشیده بود. رد گچ دورتادور کاسه‏ی آب روی بخاری مانده بود. آب پایین رفته بود. بی‏حرکت کنار بخاری ایستادم. مامان غرغر کرد: «چقد راه می‏ری». جم نخوردم. صبر کردم تا دوباره بخوابد. یک تکه آشغال از توی دماغم درآوردم و از لابلای شبکه‏ها، روی محفظه‏ی داغ بخاری انداختم. آشغال دماغم صدا کرد؛ باد کرد؛ سیاه و مچاله شد. بخاری داغ بود. سینه و شکمم داغ شده بود. پشتم سرد بود. دوباره رفتم پشت پنجره. عروسکم می‏خندید. روی سرش برف نشسته بود. نقشه می‏کشیدم برای بریدن خنده‏اش. طرح یک آدم‏برفی بزرگ توی ذهنم بود. فکر کردم جای چشم‏های آدم‏برفی می‏شود چشم‏های عروسک را گذاشت. فکر کردم برای اینکه آدم‏برفی چاق‏تر باشد، عروسک را می‏گذاریم وسط شکمش. اگر مامان اجازه بدهد، شال‏گردنم را می‏پیچم دور گردنش.