عروسک پارچهای را دار زده بودم. از شاخهی گیاه، بیحرکت آویزان بود. روی تنش آرام برف میبارید. میخندید. خندهی بزرگش را زهرا با نخ شیرینی سرخ روی صورتش دوخته بود. جای چشمهایش دو تا دکمهی سیاه گذاشته بود و نخهای کاموای قهوهای را مثل مو روی درز سرش بند کرده بود. موهایش را خودم دوبار کوتاه کرده بودم و بلند نشده بود. شاید اگر گرههای نخ شیرینی را میبریدم میشد لبخندش را کوچکتر کنم. میشد که اصلن عروسکم نخندد. بخاری نفتی گرگر میکرد و سرما روی شیشهی سرد بخار کرده بود. شکل عروسک دار زده را روی شیشه کشیدم. بدون لبخند؛ با یک خندهی معمولی؛ و با لبخند بزرگی که زهرا روی صورتش دوخته بود. با کف دستم شکل را پاک کردم. دستم یخ کرد. مامان کنار بخاری خوابیده بود و پتو را تا نزدیک چشمهایش بالا کشیده بود. رد گچ دورتادور کاسهی آب روی بخاری مانده بود. آب پایین رفته بود. بیحرکت کنار بخاری ایستادم. مامان غرغر کرد: «چقد راه میری». جم نخوردم. صبر کردم تا دوباره بخوابد. یک تکه آشغال از توی دماغم درآوردم و از لابلای شبکهها، روی محفظهی داغ بخاری انداختم. آشغال دماغم صدا کرد؛ باد کرد؛ سیاه و مچاله شد. بخاری داغ بود. سینه و شکمم داغ شده بود. پشتم سرد بود. دوباره رفتم پشت پنجره. عروسکم میخندید. روی سرش برف نشسته بود. نقشه میکشیدم برای بریدن خندهاش. طرح یک آدمبرفی بزرگ توی ذهنم بود. فکر کردم جای چشمهای آدمبرفی میشود چشمهای عروسک را گذاشت. فکر کردم برای اینکه آدمبرفی چاقتر باشد، عروسک را میگذاریم وسط شکمش. اگر مامان اجازه بدهد، شالگردنم را میپیچم دور گردنش.