تمام هفتهی پیش به خودم میپیچیدم سر قضایایی که میشنیدم از دوستان شاملو. عجیب نبود که شبها خواب شاملو و دوستان ندیدهاش را ببینم. عجیب نبود که میان گیجی و سردرگمی دستوپا بزنم. همان شب درگیر مهمانی و جشن بودم و نمیدانستم در بیرون خودم حاضر باشم، یا درونم. با دوستان از تاریخ حرف میزدیم و از اتفاق. گاه هم درمانده میشدیم. دلگرمیمان فقط موزهی مجازی خانهی شاملو بود. همین و همین. درونم را چیزی میفشرد که «بغضم اگر بترکد» و میدانستم که نباید بترکد. نشستهام اینجا و از این ناراحتم که کمکی نیستم. این چند روز خبرها را از سایتهای دیگر میگرفتم و از سکوت سایت شاملو متعجب بودم. امروز بالاخره دیدم که این سکوت شکسته. به حکم انتقاد باید بگویم که سایت شاملو مایهی دلگرمی است. حرفی که آنجا نوشته میشود حکم حضور دوست را دارد کنار دوست. حس تنهایی را کم میکند.
فکر کردم از شاملو چیزی اینجا بگذارم، برایم سخت است انتخاب از میان مجموعهای که نمیشود کل بودنشان را به هم ریخت. این بود که از شازده کوچولو کمک گرفتم و به اخترک چهارمش رفتم که ببینم خرید و فروش اصلن چه معنا و حسی ممکن است داشته باشند. دلم نمیﺧواهد هیچ کدام از یادگارهای شاملو را داشته باشم. مالک چیزی بودن حرمتش را میشکند و عاشقی را میکشد. شاید پراکنده مثل نور ماه، وسعت، بیاندازه و بیمهار شود.
این لینکها را ببینید: خبرنامهی شاملو و اخترک چهارم