یادم نیست دوشنبه بود یا سهشنبه
میوهای درختی در دستم بود
یادم نیست سیب بود یا انار
ولی سرخ بود
سرخ سرخ
اول شیرین بود، خیلی شیرین
ولی بعد دهانم را تلخ کرد
خیلی تلخ
روبروی دروازههای بزرگ ایستاده بودم
در آسمان دنبال رنگین کمان میگشتم
دلم میخواست سوار قطاری باشم
که هیچ ایستگاهی نداشته باشد
نه ایستگاه اول، نه ایستگاه بین راه
و نه حتی ایستگاه آخر
دلم میخواست رانندهی قطار باشم
و گاهی به درهها که میرسم بوق بزنم
بـــــــــــــوق، بـــــــــــــوق
*
منتظر نگهم داشتند در سرما
تا ماشین سفیدی دنبالم آمد
من را سوار ماشین کردند
و خواستند تعریف کنم که دقیقن چندشنبه بود
یا چه میوهای دستم بود و چه طعمی داشت
سیر تا پیاز را تعریف کردم
هرچه یادم بود و هرچه یادم نبود
حالم را پرسیدند
گفتم: خوبم، بهترم، بهتر میشوم
روبروی خانه پیادهام کردند
در را برایم باز کردند
من باز گفتم: خوبم، خوبم، بهتر میشوم
و بهتر شدم
حالا خیلی بهترم
فقط گاهی صدای بوق قطار در سرم میپیچد
انگار که در درهها میرانم
دهنم هنوز از طعم میوهی درختی تلخ است.