هیچ کس فکرش را هم نمیکرد
که پدربزرگ مرده باشد
که پدر آمده باشد لباس مشکی بپوشد
مثل همیشه کنارمان نشست
صبحانه میخوردیم
چاشت مدرسهمان را آماده کرد
مثل همیشه در حیاط قدم زد و سیگار کشید
زمستان بود
و او هیچ وقت از سرما نمیلرزید
مثل همیشه ما را یکی یکی رساند به مدرسه
و عصر روبروی در مدرسه منتظر بود
که ما را ببرد
به مادربزرگ تسلیت بگوییم.
توضیح: عکس پدرم و من که هشت یا نه ساله بودم.