همه چیز قدری تاخیر داشت
تو از انتظار در ایستگاهی خسته شدی
که هیچ قطاری به آن نمیرسید
من در ایستگاهی پیاده شدم
که هیچ کس منتظرم نبود
شب از نیمه گذشته بود که ماه رسید
هنوز خواب بودم که خورشید دمید.
فنجان قهوه روی میز سرد میشود
لبهایم از تشنگی شتک زدهاند
سرآسیمه خودم را به پستچی میرسانم
دستهایش خالی و سردند.