لبهایم را میبوسی حوالی صبح
لبها از آن من نیستند
بوسهها آنِ تو نیستند
سینهام را میفشری، آفتاب که میدمد
نفس از آن من نیست
تن آنِ تو نیست
به درونم میخزی، تمام طول روز
درون من نیست
حجم تو نیست
دست در دست
بر عکسهای یادگاری
روی دیوارها رژه میرویم
من نیستم
تو نیستی
شب نیست
ماه نیست
بستر خالیست.