خسته بود. آنقدر که وقتی راه میرفت پاهایش خوب از زمین کنده نمیشدند. دستش را انداخته بود روی شانه رفیقش و با نفسهای بریده٬ یکبند حرف میزد. سربالایی نفسش را بریده بود. رفیقش دست انداخته بود دور کمرش و آرام میکشیدش. با احترام به مردی که خاطرات جنگهایش را تعریف کند٬ به حرفهایش گوش میداد. نه غمی بود در صدایش و نه افسوسی. مثل کسی که گزارش کارش را سمینار میدهد٬ تعریف میکرد. معشوقهاش را یک روز میبیند که سوار یک ماشین قدیمی کردهاند و میبرند. نفهمیده کی. نفهمیده کجا. هرچقدر انتظار کشیده٬ هیچ خبری به دستش نرسیده. خیلی وقت نبوده که با هم آشنا شده بودند. زن همیشه پای پنجرهی باز اتاق٬ گلدانهایش را آب میداده و بهشان میرسیده. مرد همیشه وقتی نفس زنان میرسیده٬ به او نان تعارف میکرده. خیلی کم با هم حرف زده بودند و بیشتر همدیگر را تماشا کرده بودند. و بعد همه چیز با رفتن آن ماشین قدیمی تمام شده بود. مرد نان را هر روز صبح میخرد. پنجرهی خانهی زن ماههاست که باز نشده. خانه خالیست. گلدانها پوسیدهاند و کسی نیست آبشان بدهد.
۱۳۹۲/۰۶/۰۹
سربالایی
خسته بود. آنقدر که وقتی راه میرفت پاهایش خوب از زمین کنده نمیشدند. دستش را انداخته بود روی شانه رفیقش و با نفسهای بریده٬ یکبند حرف میزد. سربالایی نفسش را بریده بود. رفیقش دست انداخته بود دور کمرش و آرام میکشیدش. با احترام به مردی که خاطرات جنگهایش را تعریف کند٬ به حرفهایش گوش میداد. نه غمی بود در صدایش و نه افسوسی. مثل کسی که گزارش کارش را سمینار میدهد٬ تعریف میکرد. معشوقهاش را یک روز میبیند که سوار یک ماشین قدیمی کردهاند و میبرند. نفهمیده کی. نفهمیده کجا. هرچقدر انتظار کشیده٬ هیچ خبری به دستش نرسیده. خیلی وقت نبوده که با هم آشنا شده بودند. زن همیشه پای پنجرهی باز اتاق٬ گلدانهایش را آب میداده و بهشان میرسیده. مرد همیشه وقتی نفس زنان میرسیده٬ به او نان تعارف میکرده. خیلی کم با هم حرف زده بودند و بیشتر همدیگر را تماشا کرده بودند. و بعد همه چیز با رفتن آن ماشین قدیمی تمام شده بود. مرد نان را هر روز صبح میخرد. پنجرهی خانهی زن ماههاست که باز نشده. خانه خالیست. گلدانها پوسیدهاند و کسی نیست آبشان بدهد.