همهی زندگیام همان صبحی بود که باید از آن خانه میرفتم بیرون و نرفتم. همان روز صبح که میدانستم اگر بیایم بیرون از خانه و خیابان را از پشت خانه راست بروم پایین، میرسم به یک خیابان پهن که تهش اول خط اتوبوسهای مرکز شهر است. میدانستم باید یکی از همان اتوبوسها را سوار بشوم و بعد وسط شهر خط عوض کنم که برسم به فرودگاه و همانجا بلیط بگیرم و برگردم مشهد. تمام این سالها را همینطور معطل کردهام. میدانستم که باید راهم را بگیرم و بروم. میدانستم که یک راه هست پشت این رابطه که اگر همان را راست بگیرم و بروم، میرسم اول خط. اما نرفتم. چرا؟ منتظر چی بودم؟ دنبال چی میگشتم؟ منتظر همان بغل محکمی بودم که من را پیش از آنکه از خانه بیرون برویم، پشت در، در خودش جا داد. همان وقتی که چشمهایمان دودو میزدند و دنبال چیزی بودند در فضای خفه و بویناک راهرو، بالا سر کیسههای گرهخوردهی زباله. همان بغلی که کاری قرار نبود بکند. قرار بود فقط چند لحظه من را محکم بگیرد و بعد رها کند. اما به من اطمینان بدهد که جایی هست در دنیا. به قدر چند لحظه هنوز در دنیا جایی هست که من را محکم در خودش جا بدهد. همهی این سالها دنبال همان لحظههای بویناک بالاسر کیسههای گرهخوردهی زباله بودهام. دنبال همان چند لحظه. جایی که من را محکم در خودش جا بدهد.
کنار تو نشسته بودم و آرام در ترافیک بزرگراه میراندی. ماشینها چسبیده بودند به هم. بوق میزدند، خط عوض میکردند تا برای خودشان، به قدر چند لحظه، جایی باز کنند. ترمز میگرفتی. گاز میدادی و ترمز میگرفتی و حرف میزدی. خسته بودی و قصه میگفتی. میگفتی هرچه را که خیال میکردی باید بدانم. از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. حرف میزدی و روی دل من کوه کوه خاطره انبار میکردی. کی میشد که من حرف بزنم؟ کی میشد من بگویم هرچه را که خیال میکردم باید بدانی؟ از کجا معلوم که باز کی همدیگر را ببینیم. پس من چرا حرف نمیزدم؟ منتظر چی بودم؟ چرا ساکت نشسته بودم که صدای تو فرو برود در گوشهایم، در چشمهایم، کف دستهایم، گونههایم، رانهایم؟ یک چیزی باید میگفتم؛ هرچه که بود. حتمن حرفی بود که دلم بخواهد به تو بگویم. حتمن قصهای داشتم برای تعریف کردن. کافی بود آن راه پشتِ آن سکوت را پیدا کنم و راست بروم تا برسم اول خط. پس چرا نرفتم؟ چرا راهی پیدا نکردم؟ کاسهی سرم، خمرهای خالی بود و حرفهای تو سرخی شراب. سرازیر شده بودند حرفهایت در سرم. موج برداشته بودند و روی هم به هم میبافتند. طوفانی بود در سرم. وقتی آرام میگرفت این طوفان که با خودم تنها، از تو دور شده باشم. اما تا با تو بودم، چرا هیچ حرف نزدم؟ چرا به تو نگفتم که آمده بودم تا ابد با تو بمانم؟ چرا نگفته بودم که دیگر هیچ وقت قرار نیست برگردم مشهد. چرا نگفته بودم که دنبال آن دستها آمدهام که من را محکم بغل بگیرند و تا ابد رهایم نکنند؟ کجا بود آن راه که از خودم فرار کند و بچسبد به تو؟ شاید ترسیده بودم. شاید از عکس آن زنی ترسیده بودم که صبح از خواب بیدار نشده، با هول و هراس دنبالش میگشتی. من گذاشته بودمش بین باقی عکسها. چه میدانستم زنِ این عکس با زنها و مردها و بچههای عکسهای دیگر فرق دارد. چه میدانستم این زن میتواند تو را با هول و هراس بکشد دنبال خودش. اما شب، چرا شب پیش از آنکه خوابت ببرد، هیچ نگفته بودم؟ چرا صبر کرده بودم تا صبح؟ قرار بود چه اتفاقی بیفتد تا صبح که زبانم باز بشود؟ صبر کرده بودم که شاید صبح خورشید از سمت دیگری طلوع کند؟ خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و من هیچ حرفی نزده بودم. تو اما من را آرام آرام در ترافیک بزرگراه میبردی به مرکز شهر. که بعدش کجا بروم؟ هیچ کجا قرار نبود بروم. قرار بود بمانم با تو. تو من را بردی. کنار خیابان پیادهام کردی که بروم. نپرسیدی کجا. کجا باید میرفتم؟ کجا بود آن راه که من را یکراست ببرد اول خط؟
کسی زد روی شانهام. مردی میانه سال بود با ریش بزی. درون هیکل انسانیاش، مور مور همهی مردهای چشم دریده بود. دنبال چی ممکن بود باشند، چشمهای دریده؟ «خانم مانتوتون از پشت رفته بالا». کوله پشتی روی پشتم بود و مانتو را از پشت میکشید بالا. نه از پیاده رو، از کنار خیابان و رو به ماشینهایی که از روبرو میآمدند میرفتم. پشت مانتو را درست کردم. مرد صبر نکرد و جلوتر رفت و رفت. رسیدم به ایستگاه و تاکسی دربست گرفتم برای فرودگاه که بروم مشهد. مشهد هنوز جایی داشتم. جایی که من را برای چند ساعتی در خودش گم کند. بین آنهمه آدمی که میرفتند و میآمدند، مینشستند، نماز میخواندند، دراز میکشیدند، حرف میزدند، روضه گوش میدادند، مساله میپرسیدند، من هم مینشستم روی بویناکی فرشهای پا خورده. بوی گلاب و عرق میپیچید در سرم. پناهم یک چادر نازک سیاه بود و تماشا میکردم. فکر میکردم. خاطرات میچرخیدند و از جلوی چشمهایم، از جلوی ذهنم رد میشدند، دور میزدند و دوباره برمیگشتند. دور میزدند و دوباره برمیگشتند. دوباره برمیگشتند. دوباره؛ تا بالاخره اشکها را بکشند از کاسهی سرم بیرون. اشکها را میریختند بیرون و جا باز میکردند برای خودشان. همان جا میماندند. میچرخیدند. برمیگشتند. عقب مینشستند. اما بیرون نمیریختند. پس این خاطرات را چطور میشد از کاسهی سر بیرون ریخت؟ چشمهایم پیش رو مردم واقعی را میدیدند و در کاسهی سر، خاطرات را. کجا بود آن راهی که از پشت خاطرات میگذشت و یکراست میرفت اول خط؟ چطور پیدایش نمیکردم؟ اینهمه خاطره از کجا آمده بودند و تلنبار شده بودند در سرم؟ چطور باید از پشتشان میگذشتم؟ بلند میشدم و میرفتم سمت ضریح. خودم را ول میکردم در فشار جمعیت. نه میلی به جلو رفتن داشتم و نه میلی به برگشتن. فقط آنجا بودم که موجِ آدمها من را به جایی بکشد. هیچ وقت این موج من را سمت ضریح نکشید. چندباری تلاش کردم بروم رو به جلو. قدری هم جلوتر رفتم، اما نفسم نمیکشید و تنم نمیکشید جلوتر. التماس مردم را برای پیش رفتن و دست زدن به ضریح نمیفهمیدم. شاید این همان راه پشتیشان بود که آمده بودند از آن بگذرند. نه پیش رویم راهی بود ونه پشت سرم. آدمها چسبیده بودند به هم. همدیگر را هل میدادند و میزدند و له میکردند که شاید به قدر چند لحظه، جای امنی برای خودشان باز کنند. چند لحظهی بویناک، لابلای به هم مالیده شدن صورتها و چادرها و دستها.
فرودگاه پربود از آدم غریبه. پر از تنهایی که انتظار میکشیدند و چشمهایی که دنبال طعمه میگشتند. دنبال چی بودند آن چشمها؟ بعضی دنبال لقمهای نان میگشتند و بعضی دنبال لقمهی نان اضافه. بهانه زیاد بود برای پرسه زدن در آن فضاهای خالی. نمیخواستم گرسنه بمانم. شکم خالی نمیتوانست آنهمه حرف را، آنهمه فکر و خیال را در کاسهی سر جابجا کند، مرتب کند و نظم بدهد و نتیجهای بگیرد. بیسکویت خریدم برای خودم و باقی پولم را سه تا چسب زخم و یک بسته آدامس گرفتم. آدامس میخواستم چه کار کنم؟ چسب میخواستم بزنم روی کدام زخم؟ فکر میکردم آنهمه حرف و آنهمه فکر و خیال، خراش دادهاند کاسهی سرم را. کاش میشد روی زخمهای سر را هم چسب زد. کاش میشد روی زخمهای دل را چسب زد. کاش میشد به فکر و خیالها آدامس داد که بجوند و مشغول خودشان باشند و آدم را رها کنند. این فکر و خیالها اما رهایم نمیکردند. میخواستند که من چه کار کنم برایشان؟ دنبال جایی بودند که محکم در آن جا بگیرند؟ و حالا که جا را گیر آورده بودند و محکم خودشان را در آن جا داده بودند، پس چرا اینقدر میلولیدند؟ چرا آرام نمیگرفتند؟ چرا رهایم نمیکردند که بفهمم کجای دنیا هستم و چه کار دارم میکنم و چه کار باید بکنم؟ من هم اگر میتوانستم خودم را در آغوش تو جا کنم، شاید همینطور آنقدر میلولیدم که کلافهات کنم. همان بهتر که آمدم بیرون. همان بهتر که دارم میروم به دنیای خودم. دنیای خودم اما کجاست؟ کجا بودم؟ کجا میرفتم. برمیگشتم مشهد و میگفتم یک شب کجا خوابیدهام؟ از خانه آمده بودم بیرون و گفته بودم میروم حرم. گفته بودم که دلم میخواهد همانجا بمانم تا صبح. حالا صبح شده بود و داشتم برمیگشتم. از حرم برگشته بودم؟ دست رسانده بودم به ضریح؟ شبم تا صبح چطور گذشته بود؟ نکند بیخبر مانده باشم از اتفاقی، آنجا که نبودهام. نکند کسی من را دیده باشد یا ببیندم بین راه. چه کار کردم؟ چرا خطر کردم اینطور که یک شب با تو باشم؟ تو که خودت هراس گم شدن عکس زنی را داشتی. زنی که شاید قرار بود تو را یکراست ببرد اول خط.
تشنه بودم. حلق خودم را از خشکی حس میکردم. زبانم طعم چوب گرفته بود. بطری آبم خالی بود و فراموش کرده بودم از خانهات پرش کنم. از دیروز خالی شده بود بین راه. صبح آب ریخته بودم در کتری برقی و پش از آنکه تو بیدار بشوی، چای دم کرده بودم. پیش از آنکه تو بیدار بشوی، یک لیوان برای خودم چای تازه دم ریخته بودم. چای را در تنهایی خودم نوشیدم. گرم بود. تلخ بود. چرا نگشته بودم دنبال قند یا شکر؟ منتظر چی بودم؟ منتظر بودم که تو بیدار بشوی و شکر را از کنار کتری برداری و چای خودت را شیرین کنی؟ به وقتش بیدارت کردم. در دلت میخواستی که هنوز خواب باشی. میخواستی که خواب مانده باشی. میخواستی که خوردشید از سمت دیگری طلوع کرده باشد. خورشید اما از همان سمت همیشگی طلوع کرده بود و تو فراموش کرده بودی که من تمام شب را پرسه زدهام در خانهات. تمام شب، پشت دیوار اتاقی که در آن خوابیده بودی، بیخواب بودم. عکس آن زن را همانجا، روی میز کارت پیدا کرده بودم، قاطی باقی عکسهایی که ریخته بودند از پاکت بیرون. فکر کردم این عکس هم از پاکت افتاده است بیرون. گذاشتم سر جای خودش. جایی که جایش نبود. صبح که آشفته دنبال عکس میگشتی فهمیدم جای آن عکس آنجا نبوده است. جای باقی چیزها چطور؟ دستنوشتهها و فاکتورهای خرید را گذاشته بودم جای خودشان؟ دسته کلیدی که دو کلید بهش وصل بود را گذاشته بودم سر جای خودش؟ اسکناسها را درست گذاشته بودم لای کیف پول؟ دنبال چی میگشتم روی میز کار تو؟ دنبال راهی بودم که من را ببرد یکراست اول خط؟ نشانهای میخواستم از خودم؟ از تو؟ میخواستم که با من حرف بزنی؟ کجا؟ روی کاغذها؟ بین حرفها و نوشتهها؟ نوشتههای تو همه همانجا بودند. چرا نخواندمشان؟ صبر کردم که سر فرصت بخوانم؟ کی؟ مگر قرار بود تا ابد بمانم آنجا؟ مگر قرار بود آن نوشتهها را داشته باشم برای همیشه؟ مگر نمیدانستم که تا صبح چهار ساعت بیشتر نمانده است؟ فکر کرده بودم آن نوشتهها حریم خصوصی تواند؟ پس چرا دست برده بودم به حریم خصوصیات؟ وقتی حریم خصوصی کسی را لمس می کنی، کم و زیادش چه اهمیتی دارد؟ چرا فکر کرده بودم که فرق میکند؟ چرا فکر میکردم که فرق میکنم؟ تو دنبال عکسهای آن زن میگشتی. زنی با لبهای سرخ. سرخی خون را دوست دارم. برقی که خون میزند را دوست دارم، وقتی از زخمی جاری میشود. کاسهی سر من هم حتمن حالا پر از خون است. پر از زخم است. کاش میشد چسب زد روی این زخمها. کاش میشد دردشان خوب بشود زود. کاش میشد رد همین زخمها را بگیرم و بروم تا برسم اول خط و از همانجا یکراست بروم مرکز آسمان.
آسمان را دوست دارم. ابرها را در آسمان دوست دارم. دیدن ابرها از بالا سرشان را دوست دارم. قرار نبود برگردم. آمده بودم که با تو بمانم تا ابد. اما حالا بالای ابرها، هوا را میشکافتم و با سرعت برمیگشتم مشهد. مشهد کسی را داشتم که منتظرم باشد. کسی که منتظرم باشد و نگرانم باشد تا از حرم برگردم و برسم خانه. که گوشی را بردارم و تلفن بزنم و بگویم حالا خانهام و خیالش راحت بشود. خیالش راحت بشود که حالا باز کسی هست که محکم بغلش کند و آرام بگیرد در بویناکی روزهایی که بیهوده آرام میگذشتند. به تو چرا نگفته بودم که قرار نیست برگردم. نگفته بودم که قرار نیست برگردم به آن آغوشی که باور میکند من شب را تا صبح نالیدهام در حرم. نگفته بودم که قرار نیست آن جایی برگردم که از صبح تا عصر به فکر باشم چه دروغی بگویم؛ چه داستانی ببافم. این دروغها و این داستانها را برای چی میگفتم؟ راه پشت رابطهی من بود با کسی که دوستش نداشتم؟ که بروم و برسم اول خط؟ کجا میخواستم بروم از اول خط؟ بیایم پیش تو؟ بروم خودم را گم کنم در هیاهوی اطراف ضریح؟ اصلن مگر میشد رسید به اول خط؟ با لباس سفید رفته بودم به آن خانه و کی میشد که باز با لباس سفید از آنجا بیایم بیرون؟ منتظر چی بودم؟ معجزهای که من را از آنجا، از آن خانه، از آن بغل محکمی که اندازهی من نبود، بکشد بیرون؟ خودم چرا نمیتوانستم از آنجا بیرون بیایم؟ چرا میآمدم بیرون و باز برمیگشتم؟ من آن بغل محکمی بودم که او را در خودش جا داده بود؟ چند لحظه، در بویناکی فضایی که کسی زبالههایش را جمع نکرده بود؟ من آن مسیر بودم که قرار بود کسی را برسانم اول خط؟ که کجا برود؟ کجا میخواست برود؟ من را که نمیتوانست هرجا ببرد با خودش. معطل مانده بودم تا بگذرد؟ رد پاها بماند بر تنم؟ در کاسهی سرم؟ زخم کند کاسهی سرم را؟ زخم بزند دلم را؟ زخمهای کهنه را دوباره بشکافد؟
بیدار شدم. هواپیما با صدا و تکان مینشست روی زمین. کوله پشتیام را میبایست برمیداشتم و میانداختم پشتم. مانتوام را میبایست از پشت مرتب میکردم. سرم را میبایست میانداختم پایین و با سرعت خودم را میرساندم اول خط تاکسی، خودم را جا میدادم در فضای خفه و بویناک کوچک ماشینی که مردی از صبح آنجا نفس کشیده بود. میبایست خودم را میرساندم خانه. خانهی خودم. میبایست گوشی تلفن را برمیداشتم و تلفن میزدم و میگفتم که برگشتهام. میگفتم که شام گرم حاضر میکنم و منتظر میمانم که برسد خانه. میگفتم که هستم و بمانم و باشم. ایکاش هنوز خواب بودم در آسمان.