رسیدیم توی هال، دیدیم دخترک از پنجرهی باز طبقهی دوم خودش را رسانده است تو و مثل جن پیش رویمان سبز شد. میگفت اینهمه راه از نمیدانم کجا آمده که تربت را ببیند. لابد عاشق شده بوده که دست برنمیداشته. تربت خوش هیکل بود. خوش قیافه هم بود. یعنی به چشم من خوب بود. لبهایش نه خیلی نازک بودند و نه خیلی کلفت. چشمهایش نه خیلی ریز بودند و نه خیلی درشت. نگاهم که میکرد حس میکردم نگاهش نفوذ میکند به تنم. نه اینکه جایی را بشکافد، حس میکردم از راه دهان و بینی شاید، مثل هوا یا مثل خون پخش میشود توی تنم. خیلی سال بود که با هم زندگی میکردیم. با اخلاقهای هم کم و بیش میساختیم. ساعت خواب و بیدار همدیگر را میدانستیم. سلیقهی غذای هم را میشناختیم. پیش هم گریه کرده بودیم، خندیده بودیم. با هم سفر رفته بودیم. هرچه بود با هم زندگی کرده بودیم. دوستش داشتم. هروقت که حس میکردم میخواهد چیزی بنویسد یا کاری را تمام کند، هرچند میدانستم روزهایم خالی و دلگیر میشوند، اما شاد بودم بابتش. میدانستم که هربار کار تازهاش، بهترین کارش است. بعد اگر دلش میخواست مینشست و عین پسر بچهای که بخواهد ماشین اسباببازی جدیدش را نشان بدهد، شعر یا قصه یا نوشتهی تازهاش را برایم میخواند. اجازه نمیداد بار اول را خودم بخوانم. یکبار کاغذ را به زور از دستم کشیده بود و نزدیک بود کاغذش را پاره کند. من هم کمکم یاد گرفته بودم چطور به آنچه میخواند گوش کنم که فکر نکند توجه نکردهام یا حواسم پرت بوده یا خوشم نیامده است. اگر خوشم نمیآمد، میگفتم. مثلن میگفتم این جمله را یا این مفهوم را دوست نداشتم. اما خب فایده هم نداشت. کار خودش را بخاطر خوشامد من خراب نمیکرد. این دخترکِ چسبناکِ تازه وارد هم ظاهرن عاشق همین نوشتهها شده بود. میگفت میخواهد تربت را بهتر بشناسد. روز اول که آمده بود سراغ تربت، من تنها بودم خانه. دعوتش کردم تو و برایش چای ریختم و یک قاچ هم از کیک تولد تربت مانده بود، گذاشتم پیش دستش. به نظرم آمد خجالتی است. بچه سال بود. شانزده یا هجده ساله به نظر میرسید. رنگ موهایش روشن بود و چشمهایش خیلی نه، ولی درشت بود. دستهایش، دستهای یک دختر بچه بودند، با ناخنهای کوتاه جویده. تربت که آمد فهمیدم از قبل همدیگر را میشناختهاند. آدرس خانه را هم خود تربت به او داده بود. شب توی اتاق، به تربت گفتم پس چرا چیزی از او به من نگفته بودی؟ گفت فکر نمیکرده که دخترک بیاید اینجا. حرفهای بیخودی زد و آسمان ریسمان به هم بافت که همه چیز به هم بپیچد و من گیر ندهم. من هم گیر ندادم. از آن شب دخترک بیشتر از یک هفته ماند توی خانهی ما. شب اول، تربت طبق معمول بیدار مانده بود توی اتاق کار خودش، چسبیده به اتاق خوابمان. به دخترک یک اتاق دادم در طبقهی همکف و روی زمین برایش رختخواب پهن کردم. طبقهی دوم ساختمان را لازم نداشتیم و همیشه خالی بود. این خانه را پدربزرگ من، وقتی که ارث مادری به او میرسد، میخرد و یک مدتی هم اجارهاش میداده که کمک خرجش باشد. بعدتر میداده جوانهای فامیل، اول زندگیشان را آنجا بگذرانند تا زندگیشان پا بگیرد. به ما هم خانه را برای یکی دو سال داده بود. اما بعد مرد و دیدیم توی وصیت نامهاش نوشته هرکه آنجا ساکن است، خانه باشد برای خودش. این شد که ما اول زندگی صاحب یک خانهی بزرگ دو طبقه شدیم. توی فکر بودم که طبقهی بالا را اجاره بدهم اما حوصلهی دردسرهایش را نداشتم. فکر میکردم آرامش دو نفریمان به هم میریزد. فکر میکردم چند نفر آدم هی بخواهند بالا راه بروند یا هی بخواهند از راه پله بروند و بیایند، یا بخواهند هی در را باز و بسته کنند. احتیاج به پول کرایهی خانه نداشتیم. اما جا داشتیم برای کسی که بیاید مهمانی. تربت مهمان زیاد داشت. از همه جا برایش مهمان میرسید؛ دوست و آشنا و فامیل از دور و از نزدیک. برای مهمان، طبقهی بالا را جارو میزدیم و رختخواب مرتب میگذاشتیم و یک یا هردو اتاق و آشپزخانه را میگذاشتیم در اختیارشان. مهمانهای تربت که بودند، تربت هم بیشتر وقتش را با همانها، طبقهی بالا میگذراند. من میرفتم در طول روز سر میزدم، اگر لازم بود جایی را تمیز میکردم یا اگر چیزی کم بود میبردم و میآوردم. تربت خودش همانجا غذا درست میکرد و من هم اگر آشنا بودم، همانجا میماندم. وگرنه میآمدم پایین به کار و زندگی خودم میرسیدم. تربت هم میرفت و میآمد و هم به من میرسید و هم به مهمانهای خودش. برای این دخترک اما فکر کرده بودم یک شب قرار است بماند و بهتر است همانجا پایین، توی اتاق کنار راهرو بخوابد. اما دخترک انگار دلش نمیخواست برود. آن روز که از پنجرهی طبقهی دوم تو آمده بود، بیشتر از یک هفته از بودنش گذشته بود. گفته بودم که بس است دیگر و باید برگردد به همانجایی که از آن آمده. تقریبن دعوایش کرده بودم. جیغ کشیده بود سرم که تربت فقط مال تو پتیاره نیست. من هم گفته بودم میتوانم مثل یک سگ از خانه بیرونت بیندازم و او گفته بود که نمیتوانم. نمیدانستم واقعن اگر نخواهد برود، چه کار باید بکنم. تربت خیلی حرف نمیزد. شب اول را دخترک تا صبح کنار تربت توی اتاق کارش بیدار مانده بود. صبح که فهمیدم، عصبانی شدم. قرار نبود خلوت تربت را بگیرد ازش. جوش میزدم که حتمن نگذاشته عزیزم به کارش برسد. اما تربت انگار ناراضی نبود. از اینکه شبش را با دخترک گذرانده خوشحال هم بود. فکر کردم خب اگر خودش ناراضی نبوده، اشکال ندارد. اگر نمیخواست که روی خوش نشانش نمیداد. اما ته دلم حسادت زنانه هم داشتم. زنی تمام شبش را با تربت گذرانده بود و من خوابیده بودم. من گاهی که بیدارخوابی میزند به سرم، میروم کنار تربت مینشینم و با هم چای مینوشیم و چیزی میخوانم یا قدری حرف میزنیم، اما میدانم که حواس تربت را پرت کردهام. میدانم که کلافه میشود اگر یک ساعت طول بکشد آنجا ماندنم. اگر حرف بزنم یا شوخی کنم یا چیزی بپرسم، بیشتر خسته میشود. حالا دخترکی تمام شب کنارش توی اتاق کارش بوده و او هم اصلن کلافه نشده است. روز بعد دلشان خواست که با هم بروند، شهر را بگردند و کتاب فروشی مورد علاقهی تربت را ببینند. ناهار بیرون خورده بودند و وقتی برگشتند، دیدم که تربت برای دخترک یک بغل کتاب خریده است. عصر هم با هم رفتند به یک کافه که دخترک نشانیاش را داشت و شب هم انگار رفته بودند سینما. به من اینطور میگفتند. سه روز به خودم فرصت داده بودم و با خودم شرط کرده بودم که عصبانی نشوم و فکر و خیال بیخود نکنم تا قائله بخوابد. اما قائله نخوابید. روز چهارم عصبانی بودم. به تربت گفتم این رفت و آمدهایش و اینهمه وقت صرف دخترک کردن را تمام کند. گفتم بفرستش برگردد به ولایت خودش. اما انگار تربت هوس داشت بیشتر وقتش را با دخترک بگذراند. شوخی میکرد. سر حال آمده بود. دخترک هم خودمانیتر میشد و طوری رفتار میکرد که انگار من هووی پیرش هستم. میگفتم اگر تربت خوشحال است خب بگذار خوشحال باشد، اما ته دلم جوش میخوردم که چطور یک دختر بچه اینطور مردی را به وجد میآورد. بین من و تربت خیلی چیزها عادی شده بود اما این دختر، تمام تازگی بود. یک هفته بیشتر شده بود که دخترک مانده بود همانجا. به همه جای خانه سر میکشید. توی همه کار دخالت میکرد. درمورد همه چیز اظهار نظر میکرد. سوال میکرد. جوابهای تند سرزنشآمیز میداد. ایراد میگرفت. تهدید میکرد. چند روز اول ملاحظهی مهمان بودنش را میکردم اما بعد کلافه و عصبی، حس میکردم از پسش برنمیآیم. بدتر این بود که تربت همراهم نبود. دلش رفته بود. چه میدانستم تنش هم رفته است یا نه. بوسههای تربت و بغل کشیدنهایش و لخت شدن و لخت کردنش آنقدر متفاوت بود و آنقدر هیجان انگیز بود که دلم نمیخواست این تجربه را با کسی شریک شوم. دست که میکشید روی تنم انگار ماهی میلغزید روی پوستم. نوک پستانهایم را که میمکید اصلن حس نمیکردم که لبی هست و دندانی هست. چنان فرز تنم را توی دستهایش میچرخاند و محکم نگهم میداشت که حس میکردم امنترین جای دنیا، نوک قلهی بالاترین کوه، در گرمای خورشید و در پناه ابرم. پروانههای سفید میریختند روی تنم و پرهایشان را به هم میزدند. باد نمیوزید. گرما نمیسوزاند. تاریک نبود. نور چشمم را نمیزد. چطور میتوانستم این خوشی، این امنیت و این لذت را واگذار کنم به دیگری؟ به کسی که ناگهان آمده بود و میخواست آنچه را من سالها برای حفظش نگران بودهام را به زور از من بگیرد؟ شاید نه به زور؛ ولی نگه داشتنش برای من هیچ وقت ساده نبود. تربت میگفت که دخترک خوب مینویسد. میگفت شعرهایش را بخوان، تازهاند. مغرور میگفت همهی کتابهای این قفسه را در همین یک هفته خوانده است. کتابهایی که من توی عمرم خوانده بودم را اگر میگذاشتی کنار هم، شاید میشد دو طبقه. شعر هم نمینوشتم. خیلی که همت میکردم خاطرات روزانهام را مینوشتم در یک دفتر کوچک و کیف میکردم وقتی تربت ورقش میزد و چیزی از لابلایش بیرون میکشید. مثلن میپرسید تو واقعن مزهی فلان غذا را دوست نداشتی؟ یا بیمقدمه نگاهم میکرد و میگفت حتمن همین امشب به خانم فلانی تلفن میزنم. یا میگفت حق با تو بوده یا نبوده است درمورد فلان موضوع. دوستان زیادی داشت که کتاب زیاد میخواندند یا خوب مینوشتند؛ زن یا مرد. اما این یکی انگار فرق میکرد. تربت با شوق میگفت که شاعر خوبی میشود این دختر. دلش میخواست مثل یک بچه تربیتش کند. من اما میترسیدم از این رابطهی پدرانه و دختری که دلش نمیخواست فقط دختر باشد. میخواست زن باشد؛ رقیب باشد. نمیتوانستم هیچ کدامشان را کنترل کنم. کنترل خودم هم از دست خودم در رفته بود. آن شب که دخترک از پنجرهی طبقهی بالا تو خانه رفته بود، مهمان بودیم خانهی یکی از دوستان تربت. زن میانه سالی بود، خیلی مهربان و تربت هم خیلی دوستش داشت. برایمان ریحان تازه چیده بود از باغچهی خودش و توی یک دستمال سفید گلدار، وقت خداحافظی داده بود دستم. هردومان را بغل کرده بود و بوسیده بود و روانهمان کرده بود. پیش از آن دخترک را برده بودیم ایستگاه قطار گذاشته بودیم. یک قدری پول بهش داده بودم که بلیط بخرد و برگردد به همانجا که از آن آمده است. وسایلش را جمع کرده بودم و توی یکی از چمدانهای کهنهی مادرم گذاشته بودم و داده بودم دستش. اما وقتی برگشتیم دیدیم عین جن پیش رویمان ایستاده است. دلم نمیخواست آدم غریبه آنطور توی دست و پایم و توی زندگیام باشد. دلم میخواست برود. خواستم بیرونش کنم و جیغ و داد راه انداخت. تربت گفت باشد با هم حرف بزنند که فردا برود. مطمئن نبودم. آن شب اصلن نفهمیدم چقدر خوابیدم و چقدر بیدار بودم. غلت میزدم و خوابم میبرد و کابوسی از جا پرتم میکرد به هوا. نفهمیدم چطور گذشت. نفهمیدم کی از هوش رفتم. صبح بیدار شدم و دیدم دخترک نیست. تربت خوابیده بود روی مبل طبقهی پایین. شروع کردم دور و اطراف را گشتن که ببینم دخترک چیزی با خودش نبرده باشد از خانهام. به نظرم رسید همه چیز سر جای خودش هست. چیزی از خانه کم نشده بود. من اما میگشتم. همه گوشه کنار خانه را میگشتم که ببینم چی با خودش برده است. تربت خواب بود روی مبل. نمیدانستم خودم را به چی باید مشغول کنم تا بیدار شود. نمیدانستم دنبال چی میگردم یا دنبال چی باید بگردم. حتم داشتم که دخترک چیزی را دور از چشم من با خودش برده است. دیدم ریحانها توی دستمال سفید گلدار، روی جاکفشی ماندهاند و از تازگی افتادهاند.