۱۳۹۲/۰۹/۰۳

این یک قصه است



پرده حصیری را که آرام آرام بالا می‌دادم، نور سفید صبح اتاق را روشن‌تر می‌کرد. توی گلدان قرمز، گیاه کاکتوس از سنگینی گل‌های قرمزش خم شده بود. روزی که فرانکا این گلدان را برایم آورد، فقط به اندازه‌ی یکی از گل‌های حالایش بود، کنار چند گیاه دیگر. نمی‌دانم باقی گیاه‌ها کی پوسیدند و کی دورشان انداختم، اما این یکی خوب رشد کرده. از همین گلدان یک قلمه هم کاشته‌ام توی یک گلدان کوچک و گذاشته‌ام روی میز کارم، کنار عکس سپنتا و یک گیاه خشک دیگر که نه اسمش را می‌دانم و نه اصلن می‌دانم چیست. صبح‌ها یکی دو قطره عطر لیمو می‌ریزم میان سوراخ‌هایش و بعد یکی دو ساعت، دیگر بویش را حس نمی‌کنم. اما وقت ناهار که بیرون می‌روم و برمی‌گردم، عطر لیمو پیچیده توی اتاق.
از آشپزخانه عطر اوکالیپتوس می‌آورم و روی گیاه‌های خشک، پای پنجره‌ی اتاق سپنتا می‌ریزم، توی یک سبد حصیری خیلی کوچک. سبد را از فروشگاه، پر از سیر خریده‌ام. این سیرها را هم بخاطر سبدشان دوست دارم و هم بخاطر اینکه یک تکه‌اند. یک سیر درشت سفید را ساده می‌شود پوست گرفت و دردسر سیرهای تکه تکه را ندارد. تقریبن توی همه‌ی غذاها سیر می‌ریزم. هرچقدر که بچگی از بوی سیر و پیاز و از اینکه بیایند زیر دندانم بدم می‌آمد، حالا دوست دارم. اصلن بوی سیر و پیازداغ، به غذا بوی غذاهای مامان را می‌دهد. سپنتا گاهی بدادایی می‌کند که سیر یا پیاز غذا را نمی‌خواهد. سربه‌سر بچه نمی‌گذارم. یادم می‌آید که خودم هم دوست نداشتم. حالا اینجا دور از همه چیز، دلم می‌خواهد غذاهایم پیازداغ داشته باشد و بوی سیر بدهد. مثل ایمان که می‌گفت بچگی لب به لیمو عمانی نمی‌زده و حالا اینجا لیموعمانی غذا را با ولع می‌خورد. هنوز دوست ندارد اما می‌گوید نوستالژی‌ است لیمو عمانی. برای من هم بوی سیر نوستالژی است شاید. چه می‌دانم. هنوز شام درست نکرده‌ام. ببینم اگر عدس داشته باشیم، عدس‌پلو بپزم. عدس پلو را از بچگی دوست داشتم ولی عدس پلوی من هیچ وقت مزه‌ی عدس‌پلوهای خاله هما را نداده. رب می‌زند انگار به عدس پلو. به عدس پلو که نباید رب زد. ولی خب بدون رب، آن مزه نمی‌شود. معلوم نیست خاله هما کی بمیرد. معلوم نیست چندبار دیگر بشود قبل از مردنش ببینمش. بقیه را هم همینطور. اینجا که هستم اصلن معنی ندارد کی را بیشتر می‌بینم و کی را کمتر. اینجا همه را یک اندازه می‌بینم. چه آنهایی که بیشتر دوستشان دارم و چه آنها که کمتر. سالی یکبار می‌روم و ده روز می‌مانم مشهد. توی همان ده روز همه را می‌بینم. حالا بعضی را بیشتر و بعضی را کمتر. خیلی فرق نمی‌کند. ده روز توی سیصد و شصت و پنج روز خیلی کم است. مامان را هم نمی‌توانم درست ببینم. از دید و بازدید ها هم نمی‌شود فرار کرد. بالاخره دوست دارم همه را ببینم. ایران هم که بودم سالی یکبار می‌رفتم عید دیدنی یا می‌آمدند و سالی یکبار اقلن همه را می‌دیدم. حالا بعضی را بیشتر و توی همان دو سه روز عید ممکن بود بعضی را هر روز و روزی چند بار ببینیم یا با هم ناهار و شام بخوریم. باقی سال هم تکلیفش معلوم بود. بعضی‌ها بیشتر می‌آمدند و بعضی‌ها کمتر. بعضی جاها بیشتر می‌رفتیم و بعضی جاها کمتر. اما حالا توی ده روز، دیگر کمتر و بیشتر ندارد. هر روز هم یکی را ببینی باز تا سیصد و پنجاه و پنج روز دیگر اصلن یادت رفته چشم‌هایش چه رنگی بود یا صدایش چه آهنگی داشت. قصه‌هایش را توی سیصد و پنجاه و پنج روز نشنیده‌ای. اصلن خودش هم آنقدر تغییر می‌کند و آهنگ صدایش عوض می‌شود و قصه‌هایش عوض می‌شوند و موهای سفید، قیافه‌اش را عوض می‌کنند که گاهی فکر می‌کنی اصلن نمی‌شناسی این آدم را.
سپنتا راحت خوابیده توی تختش و دلم نمی‌آید بیدارش کنم. همه‌ی شب سرفه کرده. حالا هم حتمن از سرفه بیدار می‌شود. نه خودش خوب خوابیده و نه گذاشته من خوب بخوابم. باید تلفن بزنم به مهدکودک و بگویم که نگهش می‌دارم خانه. یک ایمیل هم باید بزنم برای رومن و بگویم که نمی‌روم سر کار. آب باید بگذارم جوش بیاید و یادم باشد توی لیست خرید بنویسم که چای گیاهی نداریم. برنج هم کم داریم. پرتقال آبگیری هم امشب باید بخرم. سپنتا سرفه می‌کند. داروی سرفه اینجا اثر نمی‌کند. باید نگهش دارم خانه و خودم مراقبش باشم. هوا سرد شده.