فکر میکنم امروز خوب شدهام که وقتی رسیدم اشتفن نگاهی با
حوصله و عمیق به من کرد و آرآم طوری که هم جلب توجه بکند و هم نه، گفت:
«هووم». بلوز و شلوار آبی پوشیدهام امروز. صبح جلوی آینه خودم را دیدم و به خودم
گفتم «پوف، عجب وضع هشلهفی». تیشرت گشادم افتاده روی شلوار لی و یقه اش کج
ایستاده. گردنبد قدیمی از ریخت افتادهای که خودم با سنگهای قرمز درست کردهام را
انداختهام دور گردنم و از همان سنگها دستبندی هم انداختهام دور مچم. یک جفت
گوشوارهی کوچک قرمز هم به گوشهایم کردهام که قدر ته سنجاقند. هدفون به گوشم بود
و رادیو گوش میکردم. بهرحال همهی اینها در مجموع شاید برای اشتفن چیز خاصی شده
بود که آرام، طوری که هم جلب توجه کند و هم نه، گفت «هووم».
اشتفن آدم جالب و خاصیست. مدتهاست به این فکر میکنم که
ایکاش برای تولدش یک کلیپ درست کنیم و رفتارهای خاصش را به رخش بکشیم. مطمئنم که
خوشش میآید برای اینکه واقعن آدم خاصی نیست، اما دلش میخواهد که خاص به نظر برسد
و برای آدمی که دلش میخواهد خاص به نظر برسد، چی بهتر از اینکه رفتارهای خاصش را
ثبت کرده باشند؟ خیلی به ندرت تابحال با آدم خاصی برخورد کردهام که خاص بودن جزو
ذاتش باشد. آدمهای خاص معمولن خاص بودن را انتخاب میکنند و بعد در همان قالب میمانند.
باید زندگی کسل کنندهای باشد زندگی خاص. ولی خب بعضیها، مثل اشتفن، خاص بودن را انتخاب
میکنند. یک جفت کفش اسپرت قرمز دارد اشتفن که خیلی خوشگلند. روزهایی که این کفشها
را میپوشد با خودم فکر میکنم که ایکاش برویم توی یک کافه بنشینیم با هم قهوه و
کیک بخوریم. یا برویم به یک رستوران معمولی، چیپس و پنیر بخوریم و درمورد والیبال
دخترها حرف بزنیم. خندههای ریز شیطانیاش را دوست دارم، وقتی که دلش نمیخواهد لو
برود.
بستهی شکلات نعنایی را از کشوی میز آوردم بیرون و سرم را
برگرداندم رو به اشتفن و گفتم «هوم»؟ میز کار اشتفن پنج قدمی آن طرفتر و کمی عقبتر
از میز من است. اوایل از اینکه میتوانست صفحه مانیتور من را ببیند ناراحت بودم،
اما خب چیدمان اتاق اینطور است. نیشش را باز کرد و گفت «هوم»! بلند شد و آمد و یک
شکلات برداشت. قوری زردش را برد به آشپزخانه که پر از آب جوش کند و برای خودش چای
دم کند و با شکلات بخورد. وقتی برگشت آمد دوباره بالا سرم و به اشاره اجازه گرفت
یکی دیگر بردارد: «هوم»؟ سر تکان دادم، شکلات توی دهنم را مکیدم و به تاکید گفتم
«اوهوم»!
اشتفن چای سیاه نمیخورد. نمیدانم چه چای بدطعمی دارد که
گیاهی است و من متوجه بوی بدش نمیشوم. در آن قوری به آن بزرگی، یک دانه چای کیسهای
میاندازد و تعارف به من هم میکند. یکی دو روز که حوصله نداشتم تا آشپزخانه بروم
از همان چای نوشیدم، اما حالا دیگر لب نمیزنم. خودم میروم توی لیوان خالدار
قرمزم دو تا چای کیسهای سیاه میاندازم با پنج تا حبه قند و میآورم کنار دستم و
میگذارم ده دقیقهای بماند خوب رنگ بیندازد و دم بکشد. بعد آرام آرام مینوشمش.
بخصوص بعد از ناهار یک یا دو لیوان چای غلیظ خستگیام را در میکند. وقتی من چای
بعد از ناهارم را مینوشم، اشتفن دراز میکشد روی زمین پشت میز کارش و استراحت میکند.
زمین اتاق کارمان موکت است و برای همین راحت است. حدود ساعت یازده و نیم میرود
کمی قدم میزند و بعد ناهار میخورد و بعد میآید اینجا، مسواک میزند و میخوابد
تا بچهها از ناهار برگردند. من همینجا پشت میز کارم ناهار میخورم. ناهار خوردن
پشت میز کار را دوست دارم. همزمان فیس بوک چک میکنم یا چت میکنم. اشتفن اما هیچ
وقت پشت میز کارش غذا نمیخورد. میگوید برای سلامتی خوب نیست. چای سیاه هم برای
سلامتیاش ضرر دارد. قهوه هم همینطور، بدخوابش میکند. خوراکی هم که کسی تعارفش میکند،
حتمن از میزان طبیعی بودنش میپرسد. فقط از شکلات و میوه نمیگذرد. شکلاتهای
نعنایی را واقعن دوست دارد. از توالت که برگشتم نشانم داد که دو تا دیگر برای خوردن
با چای بیرنگ و بویش برداشته. لبخند زد. لبخند زدم.
لبخند قشنگی دارد اشتفن. وقتی قهقهه میزند زشت میشود، اما
وقتی لبخند میزند و یا آرام از چیزی خندهاش میگیرد، بانمک است. میشود مثل یک
پسربچهی شیطان که دارد بازیگوشی میکند. یک پسربچهی شیطان با هیکل یک آدم بزرگ.
هیکل خوبی دارد اشتفن. نه خیلی چاق است و نه خیلی لاغر. بازوهایش همه ماهیچهاند.
خودش میگوید بس که پشت کامپیوتر نشسته قدش چند سانتیمتر کوتاهتر شده. غش کرده
بودم از خنده که اشتفن؟؟؟ آدم مگر قدش کوتاه میشود؟ خیلی جدی گفت «باور کن»! و
خندید. از همان خندهها که تبدیلش میکند به یک پسربچهی شیطان. دلم میخواست عین
یک بچه بغلش کنم و روی هوا چرخش بدهم تا از خنده ریسه برود. با هم میرفتیم کافهی
آن طرف خیابان که با بچهها قهوه بخوریم. اشتفن که قهوه نمیخورد. یک معجونی میخورد
با سس سویا و نمیدانم چی. حتی دلم نمیخواهد چنین معجونی را بشناسم. هنوز به
خیابان نرسیده بودیم که ایستاد. گفتم مگر نباید از خیابان رد بشویم؟ مگر قرارمان
آن طرف خیابان نیست؟ گفت چرا. گیج شده بودم. تا برسیم به کافه هی میپرسیدم و جوابهای
عجیب و غریبش را نمیتوانستم بفهمم. بالاخره فهمیدم که گاز اگزوز ماشینها برای
سلامتیاش ضرر دارد و برای همین چند متری با فاصله از خیابان میایستد تا وقتی که
بخواهد بگذرد. گفت «آخ اشتفن» و دوباره شیطانی خندید.
پرسید «شکلاتها تمام شدند»؟ بستهی شکلات را جمع کرده بودم
و گذاشته بودم توی کشو. باز درشان آوردم و دو تا شکلات دیگر برداشت. دوباره برای
خودش از قوری زرد بزرگش چای ریخت و رفت توالت. تا برگردد دمای چای اندازه میشود.
روی صندلی جابجا شدم. مزهی شکلات را در دهنم مزه مزه کردم. چای غلیظم را آرام
آرام نوشیدم. حوصلهی کار کردن نداشتم.