۱۳۹۸/۰۸/۱۶

پاکت کاغذی



سایه پرسید: «قرار نیست امروز بارون بباره. نه؟!»
شهاب نشسته بود پشت میز و چشم دوخته بود به صفحه ی مانتتور. گفت: «قرار نیست امروز بارون بباره؟ نه.»
سایه دسته کلیدش را از جاکلیدی برداشت و انداخت توی کیف پته دوزی شده ی سرخ و سبزش. کیف را مرتب کرد سر شانه اش و گفت: «من رفتم.» از در بیرون رفت. در را بست. دوباره در را کشید سمت خودش که مطمئن شود در محکم بسته شده. شهاب گفت: «هوم!» سایه از پله ها پایین رفت. در سنگین ورودی را باز کرد و خودش را انداخت توی کوچه. در را ول کرد پشت سرش که محکم کوبیده شود به هم. از کوچه پیچید به راست و رفت. پیاده رفت تا دندانپزشکی  که بخیه ی لثه ی چرک کرده اش را بکشد. نیم ساعت بیشتر نشست منتظر تا دکتر فرصت کند و نخ را از لای گوشت و پوستش بکشد بیرون. نخ با سوزش کمی از لای گوشت بیرون خزید و تمام. درد تازه وقتی پا گذاشت به خیابان شروع شد. دهانش را سخت می توانست باز کند.  برای وضعیت بیمه ی دندانش لازم بود همین امروز برود دفتر بیمه. رفت. اسمش را اشتباه نوشته بودند روی کارت تازه صادر شده ی بیمه. درست چهل و سه دقیقه ایستاد پای میز، تلفنی با مسوول دفتر مرکزی حرف زد، چند تا کاغذ را امضا کرد. مسوول بیمه قرار شد اشتباه خودش را درست کند و نتیجه را کتبی اطلاع بدهد.  سایه تشکر کرد و خودش را از ساختمان بیرون کشید. باران نم نازکی بود که می ریخت روی خیابان و آدم‌ها. سایه راهش را کج کرد که نسخه‌ی قرص دندان دردش را از داروخانه‌ی وسط خیابان دوم بخرد که داروها را در پاکت‌های کاغذی دلبرانه‌ای می‌فروخت. سایه عاشق آن پاکت‌های کاغذی بود و دلش خواست یکی از آن‌ها را هدیه بدهد به دل خودش. خیلی وقت بود که برای خودش هدیه‌ای نخریده بود. خیلی وقت بود که از کسی هدیه نگرفته بود. زن که با خنده‌ای خوش دارو را گذاشت توی پاکت، ذوق بچگی در دل سایه جوانه زد. داروها را کف پاکت مرتب کرد که پاکت کمتر چروک بردارد. ذوق را گذاشت که آب بشود توی دلش و پا گذاشت به خیابان. باران دانه‌های درشت‌تری شده بود که گرد و غبار را از هوا می‌شست. سایه پاکت کاغذی را گرفت نزدیک تن‌اش و گذاشت باران دلشوره هایش را بشورد. با همین قدم‌ها اگر می‌رفت، بی دلشوره می‌رسید به خانه. باران اما تندتر شد. قطره‌ آبی افتاد روی صورتش و از پای بینی رسید نزدیک لبش. سایه در دل گفت: «بگذار هر دانه غمی را بکوبد و بی جان کند. بگذار هر ضربه زخمی را مرهم شود. بگذار دانه های درشت باران بریزند روی سرم. بگذار محکم بکوبند روی شانه هایش. بگذار به قدرتشان، قدرت ایستادن و رفتن بگیرم.» دانه های باران اما بی خیال، تند و پرکوب می‌ریختند. سایه خیس که شد، خودش را کشید زیر سرپناهی. از صورتش آب را خشک کرد. پاکت کاغذی از آب خیس بود. قرار نبود امروز باران ببارد. باد سرد می وزید به تن خیس شده اش. کنج دیوار عنکبوتی چنگ می‌انداخت به تارهای خودش. باران کم‌کم آرام گرفت و سایه راه افتاد. پاکت کاغذی نرم شده بود توی دست‌اش. اشک از پای چشم‌هایش راه افتاد روی صورتش. قطره‌ای باران افتاد روی صورتش. اشک و آب از پای بینی‌اش خزیدند کنار لب‌اش. سایه به خانه که رسید دست هایش خیس، شلوارش خیس، پاکت کاغذی اش خیس، در سنگین ورودی را هل داد و خودش را تو کشید و گذاشت که در محکم پشت سرش بسته شود. خیزان از پله ها بالا رفت. در خانه را باز کرد و یکراست رفت به آشپزخانه. پاکت را گذاشت روی زمین. لباس‌هایش را درآورد و انداخت کنار پاکت. لخت رفت به اتاق. شهاب که پای کامپیوتر نشسته بود پرسید: «تو چرا لختی؟» سایه رفت سر کمد و لباس خشک برداشت که بپوشد. گفت: «بارون گرفت بدجور.» شهاب چشم دوخته بود به صفحه‌ی مانیتور. گفت: «هوم!» اتاق تاریک بود؛ بوی خواب و نا میداد. سایه رفت به آشپزخانه. لباس‌های خیس را برداشت و پخن کرد روی جارختی. داروها را از پاکت کاغذی بیرون کشید و گذاشت روی میز. پاکت کاغذی را مچاله کرد و انداخت توی سطل زباله.