۱۳۹۸/۰۸/۱۶

خونه‌ی راحت

توی این دوره و زمونه وقتی آدم نیازش به تعمیرکار می‌افتد، چون که مثلن یک چیز خانه‌اش خراب شده، ممکن است مجبور شود مدت‌ها به این و آن تلفن بزند تا بالاخره یکی را پیدا بکند که وقت داشته باشد. 
این مشکل را من همین تازگی داشتم، وقتی یخچال خانه‌مان از کار افتاده بود. من همان وقت به سه تا تعمیرکار تلفن زدم. اولی گفت که اصلن به هیچ عنوان وقت ندارد. دومی می‌‌خواست من را قانع بکند که بهتر است یک یخچال نو بخرم. سومی قول داد که هر وقت از نزدیکی ما رد شد، سری به ما بزند. 
بعد از سه هفته یخچال هنوز کار نمی‌کرد و چون که هوا حسابی گرم بود، کره آب شده بود و راه افتاده بود. به همین خاطر من دوباره شانس خودم را امتحان کردم و به تعمیرکار چهارم تلفن زدم. اسم او لودگر کورپز بود و در کمال ناباوری به من قول داد که صبح روز بعد برای تعمیر یخچال بیاید.
 روز بعد، درست وقتی که من با بچه‌ها مشغول خوردن صبحانه بودیم، زنگ در به صدا درآمد. 
آقای کنورپز پشت در ایستاده بود. او یک مرد خیلی مهربون بود. 
او سه تا جعبه‌ی ابزار، یک کیف بزرگ ابزار و چهار کیسه‌ی ابزار را در آشپزخانه گذاشت، سر میز غذای ما نشست و از خوراک اسفناجمان مزه کرد. 
بالاخره آقای کنورپز شروع به کار کرد. من پیش از آن هیچ نمی‌دانستم که چه همه سیم، کابل، فیوز و اتصال توی فقط یک یخچال وجود دارد. من که از دیدن آنهمه سیم بیرون ریخته از یخچال سرگیجه گرفته بودم گفتم: «لطفن وقتی کارتان تمام شد خبرم کنید» و رفتم به اتاق خودم. 
شب که خانم من از سر کار برگشت، کار آقای کنورپز بالاخره تمام شده بود.
او بادی به غبغب انداخت و دوشاخه‌ی سیم یخچال را به پریز زد. یخچال دوباره شروع کرد به ویز ویز کردن.
خانم من فوری در یخچال را باز کرد و دستش را به داخل جایخی زد.
فریاد زد «آی» و تند دستش را پس کشید.
من با تعجب پرسیدم: «خیلی سرد بود»؟ 
او گفت: «نه، خیلی داغ بود».
من با احتیاط دستم را داخل یخچال بردم. مثل کوره داغ بود.
آقای کنورپز با هیجان گفت: «صبر کنید! صبر کنید!». من کمی به سمت او خم شدم، او رفت سمت اجاق خوراک پزی که پهلوی یخچال بود و در اجاق را باز کرد. 
او پیروزمندانه گفت: «همین فکر را می‌کردم» و قندیل‌هایی که داخل اجاق بسته بودند را نشانمان داد.
من با احتیاط دستم را داخل اجاق بردم، اما آنقدر سرد بود که نمی‌توانستم به جایی دست بزنم.
آقای کنورپز عذرخواهی کرد و گفت: «اشتباه کوچکی پیش آمده. من دو تا سیم را جابجا وصل کرده‌ام». 
و بعد گفت: «امروز که متاسفانه باید کار را تمام کنم. وقت استراحت است. اما فردا خیلی تند همه چیز را مرتب می‌کنم».
ما دوشاخه‌ی سیم یخچال را از برق کشیدیم، برای اینکه زیادی داغ نشود. بعد کره و کالباس را توی اجاق خوراک پزی گذاشتیم.
صبح روز بعد آقای کنورپز بلافاصله بعد از صبحانه رسید و فوری مشغول کار شد. عصر که کار او تمام شد، یخچال دوباره خنک می‌کرد و اجاق گاز دوباره داغ.
متاسفانه من هنوز خیلی راضی نبودم. برای اینکه حالا از اجاق گاز، وقتی روشن می‌شد، صدای موزیک بلندی پخش می‌شد و در عوض هیچ صدایی از رادیوی آشپزخانه درنمی‌آمد.
در واقع برای من فرقی نمی‌کرد که موزیک از رادیو، یخچال یا اجاق گاز پخش بشود. مهم این بود که صدای موزیک خیلی بلند بود. و با وجودی که من تمام پیچ‌های اجاق را امتحان کردم، نتوانستم هیچ کانال دیگری را بگیرم. این اعصاب من را خورد می‌کرد. بنابراین از آقای کنورپز خواستم که صبح روز بعد دوباره بیاید.
باید اعتراف کنم که او کارش را واقعن خوب انجام می‌داد. فردای آن روز او صبح زود آمد و تقریبن بدون استراحت کار کرد.
شب رادیو آماده بود: دوباره کار می‌کرد و بعلاوه ما می‌توانستیم سه تا کانال اضافه را بگیریم که پیش از آن کسی آنها را نشنیده بود.
ولی او باز یک اشتباه کوچک مرتکب شده بود.
او به حتم باز سیم کوچکی را جابجا وصل کرده بود. بخاطر اینکه حالا وقتی گوشی تلفن را برمی‌داشتم، چراغ خاموش می‌شد. و وقتی کسی زنگ در را می‌زد، ماشین لباسشویی شروع به کار می‌کرد. آقای کنورپز عذرخواهی کرد و قول داد که روز بعد حتمن همه چیز را روبراه کند.
نتیجه این شد که عصر روز بعد از مخلوط کن صدای موزیک می‌آمد، ماشین لباسشویی به جای یخچال سرد می‌کرد و وقتی کسی دکمه‌ی آسانسور را می‌زد، از ساعت دیواری آب می‌ریخت.
و آقای کنورپز لازم بود روز بعد دوباره بیاید.
در این فاصله ما حسابی به آقای کنورپز عادت کرده بودیم. خب او هر روز می‌آمد و یک چیزی را تعمیر می‌کرد.
ما به خوبی با هم دوست شده بودیم و هر شب بیشتر با هم وقت می‌گذراندیم. با هم منچ یا کارت بازی می‌کردیم. یک سر شب معمولی در خانه‌ی ما چیزی شبیه این بود:
بعد از شام، وقتی که ما ظرف‌های کثیف را برای شستن داخل اجاق خوراک پزی می‌چیدیم، ماشین ظرفشویی سه بار صدا می‌کرد. این کار آقای کنورپز بود که سه بار زنگ در را به صدا در می‌آورد.
ما یک نوشیدنی خنک از داخل کابین آسانسور می‌آوریم و بعد کارت بازی می‌کنیم تا وقتی که مخلوط کن زنگ ساعت دوازده را بزند.
درست سر ساعت دوازده جمع می‌کنیم، برای اینکه آقای کنورپز می‌بایست صبح روز بعد، زود از خواب بیدار بشود.
آقای کنورپز خداحافظی می‌کند، سوار یخچال می‌شود و می‌رود پایین.
عقربه‌ی بزرگ ساعت را تنظیم می‌کنیم تا چراغ راه پله خاموش شود و گاه کمی بیشتر دور هم می‌نشینیم تا از جاروبرقی موزیک گوش بدهیم.
حالا شاید خانه‌ی ما کمی به نظر ناراحت برسد، اما برای ما خیلی خیلی هم راحت است.