۱۴۰۰/۰۱/۲۹

هفته‌ی تولد


ما روز تولد نداشتیم هیچ وقت؛ هفته‌ی تولد داشتیم. من و ایلناز به فاصله‌ی یک هفته، البته با دو سال فاصله به دنیا آمده بودیم و همین ما را بیشتر با هم یکی می‌کرد. لباس یک شکل پوشیدنمان به کنار، همین بی فاصله تولد داشتن باعث شده بود که همیشه با هم یک کیک داشته باشیم و یک جور جشن بگیریم و هدیه‌هایمان همیشه عین هم باشد. خوب بود هرچه بود. خوش می‌گذشت. یاد گرفتیم باید با هم یک جوری کنار بیاییم که به هردومان خوش بگذرد و هردومان را راضی کند. هرچند که من خواهر بزرگتر بودم و قلدرتر و ایلناز، مهربانتر و دلسوزتر. جشن تولد به کنار، روز تولد چیز دیگری بود. توی خانه‌ی کودکی‌های ما روز تولد، روز سرخوشی بود. تو دستور می‌دادی و دیگران هرچه می‌خواستی برایت می‌کردند. روز تولد، روز پادشاهی بود. به قولی دیگر، دیگران می‌شدند خر ما. روز تولد هرکسی او بود که تعیین می‌کرد ناهار چی بخوریم و او بود که از جمع کردن میز غذا و شستن ظرف معاف بود. 
شاید سالهای نوجوانی یک وقتی توی دل خودم گفته باشم که ایکاش روز تولد خاصی با فاصله از دیگران می‌داشتم، اما حالا قدر تمام آن روزها را می‌دانم و شکرگزار داشتن خواهری دریادل و مهربانم. شاید پیشتر همیشه می‌گفتم «تولد من»، اما حالا دیگر در چهل و سه سالگی می‌گویم «تولد ما». تولد سپنتا بیست روز پیشتر بود. حالا دیگر هفته‌ی تولد دارد تبدیل می‌شود به ماه تولد. بادکنک‌ها بیست روزی هست که از چراغ سقفی آویزان مانده‌اند.