۱۳۸۴/۰۵/۲۳

سیاهی (برداشت دوم)ـ

(برداشت اول را اینجا بخوانید.)

مامان گفت: «برین به مادرجون تسلیت بگین» و با پشت دست هلمان داد سمت اتاق مهمانخانه که دور تا دورش زن های غریبه با چادرهای مشکی نشسته بودند. زن هایی با چشم های تنگ و هیز. مادرجون روی کناره ی سفید نشسته بود روبروی در و به پشتی بزرگی تکیه داده بود. مثل همیشه روسری و چادر مشکی داشت و هیچ فرقی نکرده بود. مجبور شدیم روی دو زانو بنشینیم و خودمان را در هوا محکم نگه داریم تا بتواند بغلمان کند. نزدیک بود از خنده ی ریز مرجان خنده ام بگیرد. با آرنج به پهلویش زدم و لبم را گاز گرفتم. خنده اش را خورد و سرش را زیر انداخت.
وسط اتاق، روی زمین، همان رومیزی سرمه دوزی شده ی قشنگی که هیچ وقت اجازه نداشتیم به آن دست بزنیم را پهن کرده بودند. پدربزرگ از میان قاب عکس، کنار ظرف های گل و شیرینی و شمع و خرما و حلوا به مادرجون می گفت: «حالا خیالت راحت شد که من مردم؟» پدربزرگ همه ی چند روز قبل را مریض بود. تا آن موقع مریض شدنش را ندیده بودم. یاد همه ی بداخلاقی هایش افتادم. با این حال یادم نیامد که وقتی دوستش نداشته باشم، غیر از آن روزی که سر بابا داد کشیده بود.
مادرجون خیلی حوصله ی ما را نداشت. زود رهایمان کرد. وقت بیرون آمدن از مهمانخانه، مرجان بیخ گوشم گفت: «دلم خنک شد. حتما این مراسم که تموم بشه، همه ی زندگیش رو آب می کشه.» مادرجون هروقت که ما را می بوسید، دهانش را آب می کشید. هر وقت که از خانه ی ما برمی گشت، لباس هایش را آب می کشید. روزهای بارانی به دیدنش نمی رفتیم که مبادا زندگی اش را نجس کنیم با خیسی لباس هایمان. چشم غره رفتم که اینجا جای این حرف ها نیست و میان چهارچوب در، خوردیم به بغل عمه. جوانی های مادربزرگ را می شد در رفتارهایش تجسم کرد. همیشه از همه چیز ایراد می گرفت. خیلی برایش فرقی نمی کرد چه باشد: طرز لباس پوشیدن، حرف زدن، راه رفتن، غذا خوردن، ... منتظر شدیم ایرادی بگیرد. ولی بغلمان گرفت و شروع کرد به گریه کردن. همیشه جلوی غریبه ها مهربان تر می شد، ولی تا آن روز اینطور محبت کردنش را ندیده بودم. هیچ آمادگی نداشتم و در بغلش گیر افتادم. دست چپم گیر کرده بود جلوی تنم و نمی توانستم آزادش کنم. گردنم کج مانده بود و نمی دانستم باید با دست راستم چه کار کنم. مرجان هم وضعیت بهتری از من نداشت. خوشحال بودم که چشم هایش را با آنهمه خنده نمی دیدم که خنده ام بگیرد. بلاتکلیفی بدی داشتم. دلم می خواست زودتر رها بشوم. و عمه به جای صورتم، سرم را از روی مقنعه ی سیاه مدرسه بوسید.
هنوز درست و حسابی از بغل عمه بیرون نیامده بودیم که زن همسایه از راه رسید و مجبور شدیم سلام کنیم. زن با آن لبخنده ی زننده اش صورتم را بین دست های بزرگش گرفت و پیشانی ام را بوسید. مرجان آرام دستش را کنار بدنم فشار می داد. عصبانی بودم و دلم می خواست با مشت محکم بکوبم به پشتش. زن همه ی دهانش را پر از «ماشاءالله...» کرده بود که خودم را از زیر دستش سراندم. مرجان جلوی در آشپزخانه خودش را رساند کنارم و گفت: «دیدی چه جوری نگاهت می کرد؟ فکر کنم تا زیر لباس هات رو هم دیده باشه.» گفتم: «بره بمیره زنیکه با اون پسر بی ریختش.» با بدجنسی گفت: «عیب رو پسر مردم نذار. یه وخ دیدی قسمتت شد.» گفتم: «بی خود کرده بخواد قسمت من بشه. خیلی دلت می خواد باشه مال تو.» گفت: «به من چه. از تو خواستگاری کرده. از من که خوشش نیومده.» و صبر نکرد که بگویم: «بی خود کرده از من خوشش اومده».