۱۳۸۴/۰۵/۲۳

بیگانه

دیگر هیچ چیز نمی تواند آنچنان شادم کند
که خنده ی عروسکی، کودکی را
که سوسوی شبانه ی چراغی، گمشده ای را
که حتی وعده ی دیداری، عاشقی را

نه
دیگر هیچ چیز شادم نمی کند
وقتی که تو اینچنین سنگدلانه
باورم نمی کنی.

من را
با همه ی خستگی هایم
با همه ی نیازهایم
با همه ی اشتیاقم.

من را
آنچنان که هستم
و آنچنان که می نمایم.

چه بیگانه شده ای با دست های من
آشنای دیروز
چه بیگانه ای با نگاهم
چه بیگانه ای با من
آشنای من.

با من
که تو را در خارجی ترین لایه های قلبم
دوست می دارم
و همه ی اشتیاق خود را
برای دیدنت،
بوییدنت،
بوسیدنت
در این سکوت تب آلود
فریاد می زنم.
فریادی که در ناباوری تو منعکس می شود
تا دیگر هیچ چیز نتواند شادم کند

حتی تو
با آنهمه حقیقت
که در چشم هایت جاری ست.