۱۳۸۴/۰۵/۲۳

تمنای بودن تو

دست هایم را می گذارم روی کی بورد و می گویم: «دل به دریا بزن و بنویس.» و هیچ چیز نمی نویسم. چیزی از درونم می گوید که «رهایش کن. آزارش نده.» ولی مگر آزار است یک احوالپرسی ساده؟
می نویسم «دلم برایت تنگ شده. تا حالا خیلی برایت نوشته ام. ولی نفرستاده ام که با حضورم آزارت ندهم.»
سنگینی آب فرومی چکد بر گونه هایم. و دستم را روی کلید BackSpace نگه می دارم.
دوباره از اول شروع می کنم: «سلام عزیز دلم. امیدوارم که خوب باشی. امیدوارم که صبحت با قشنگ ترین ترانه های پرنده ها شروع شده باشد. امیدوارم که روزت پر از آفتاب باشد.»
و باز اشک. و باز فشار طولانی کلید BackSpace.
می نویسم: «آن قدر بی قرارت شده بودم که می خواستم بیایم به همان کوچه و آنقدر بمانم تا بلکه بیایی و ببینمت.»
باز: «چند شب پیش خوابت را دیدم. مثل همان روزها با مهربانی خندیدی و گونه ام را بوسیدی.»
و باز: «کاشکی دوباره ببینمت.»
و اشک امانم نمی دهد. و هق هق...
دربرابرم صفحه ای سفید است و اشاره گری که بی توقف چشمک می زند.
من هستم و یک پنجره رو به آسمان.
من هستم و طرح حضور تو.
من هستم و اشک، بی قراری دل، هق هق.
«خدایا. دیگه بسه. من اینهمه طاقت ندارم. بسه خدا، خواهش می کنم.»
و خدا دستی نمی شود تا گونه هایم را نوازش کند. خنده ای نمی شود تا اشک هایم را تمام کند. آغوشی نمی شود که رامم کند.
باز مثل همه ی این روزها من می مانم و یک آسمان ابری. من می مانم و ضعف. من می مانم و تمنای بودن تو.
من می مانم و یک صفحه ی سفید با اشاره گری که بی توقف چشمک می زند.