۱۳۸۴/۰۵/۳۰

توی بغل خدا


یه جوری ام. نمی دونم چه جوری. انگار شناورم. حس می کنم که خدا بغلم گرفته و مراقبتم می کنه. مثل اینه که با این دنیا تماسی ندارم. نه از چیزی دلتنگم، نه از چیزی شاد. نه خوبم و نه بد. نمی فهمم که داره چی میاد سرم. دیگه حتی هیچ کس رو دوست ندارم. از هیچ کس هم بدم نمیاد. یه حالی دارم مثل تعلیق قبل از مرگ. برزخ نیست، مرده نیستم، ولی زنده هم نیستم. نمی فهمم این حال رو.

یکشنبه ها که برمی گردم خونه حسابی آشفته ام. ایراد می گیرم. دعوا می کنم. بد می شم. میرم کنار پنجره. غرق سیاهی شب و ستاره هاش می شم. همراه روشنی ماه می شم. رفت و آمد مردم و ماشین ها رو تماشا می کنم. خاطراتم رو زندگی می کنم. رویا می بافم. فال حافظ می گیرم و هی ساعت نگاه می کنم و هی حساب می کنم که الان اونجا ساعت چنده. یکشنبه ها همیشه کلافه ام.

یکشنبه ای که گذشت هم استثنا نبود. تا ساعت سه بعد از نیمه شب بیدار موندم و نامه ها و نوشته های دوستهام رو خوندم. برام صدای شجریان فرستاده بود کسی. شنیدم و خوندم و نوشتم و حسابی آروم شدم. صبح دوشنبه تا ساعت ده خواب بودم. ناهار ماکارونی با تن ماهی درست کردم و همه ی بعداز ظهر رو دراز کشیدم و منطق الطیر خوندم. بعد، بلند شدم، لباس عوض کردم، بهترین انگشترم رو دستم کردم و در خیالم، بهترین دوست هام رو دعوت کردم. حالم حسابی خوب شده بود.

سیب زمینی پوست می گرفتم برای شام که صدام زد. دلم نمی خواست از رویاهام بیرون برم. با بی حوصلگی جواب دادم. گفت آروم بیا بیرون، مهمون داری. آروم اومدم بیرون و جلوی در آشپزخونه ایستادم. سرک کشیدم از راهرو. یک قمری اومده بود پشت پنجره و خرده نون هایی که از چند روز پیش اونجا ریخته بودم رو می خورد. باز یه نشونه. باز یه محبت زیادی از طرف خدا. تازه دیروز می خواستم پشت پنجره رو تمیز کنم که فراموش کرده بودم. گفتم خدایا، آخه تو چقد مهربونی؟ نفهمیدم از خوشی بود یا از دلتنگی که تکیه دادم به دیوار و گریه کردم. گریه که نبود. یه جور هق هق بود. انگار یه چیزی می خواست از ته دلم بیاد بیرون. خیلی هم خیس نشدن چشمام. ولی انگار همه ی وجودم گریه شد یهو. اون قمری برام یه پیغام بود.

خدا همیشه جلوی بدترین اتفاقای زندگیم رو گرفته و همیشه بهترین چیزای دنیا رو آماده کرده برام. این بار هم که فکر می کردم دیگه هیچ چیزی نمی تونه شادم کنه، این بار که ندیده بودمش، اون قمری اومد تا به یادم بیاره حضور کسی رو که همیشه از همه مهربون تره. اون قمری اومد تا کمکم کنه که دیگه نگران هیچی نباشم. اومده بود تا بهم بگه هنوز خیلی چیزا هستند که میشه براشون زندگی کرد. حالا حس خاصی دارم. حس می کنم که دارم توی بغل خدا زندگی می کنم. خودم رو با همه ی رویاها و آرزوهام سپردم دستش تا باز همه ی چیزای خوب دنیا رو برام آماده کنه. من همیشه چشم براه معجزه ام.