۱۳۸۵/۰۲/۲۴

آینه

نشسته بود روبروی آینه ی کوتاهی که دیوار اتاقک مکعب شکلی بود با تصاویر زیبایی از طبیعت سحرانگیز. دلخوش بود به تماشای انعکاس آنهمه زیبایی. گاه خود را به رویای تصاویر می کشید و گاه سرگرم تصویر خویش، از تنهایی می گریخت. با ترس از ترک برداشتن آینه که مبادا همین دلخوشی های ساده را از او دریغ کند. با امیدی موهوم به پاسخی یا نقش بستن تصویر تازه ای.
آینه ولی همیشه فقط آینه بود. یک دروغ ساده ی مبهم. با حسرت شکسته شدن. خرد شدن. پشت آینه باغی بود. پر درخت و گل و آبشار. پر نور طلایی خورشید در روز و سکوت عمیق ماه در شب. پشت آینه هوا تمیز بود و دنیا واقعی.
نشسته بود روبروی آینه و از رازها می ترسید. از حقیقت پشت آینه می ترسید. مبادا که هیچ باشد. آینه ولی میل شکسته شدن داشت. درد می کشید. به ذره ای شهامت می اندیشید تا تمام ذراتش را از هم بپاشد.