روبروی آینه شاید
دور
دور
دور
دخترکی نشسته
با دو پروانه ی سفید که از چشمانش پر می کشند
گل های یاس که لابلای موهایش شکوفه می دهند
با آرزوهای بزرگش:
باغچه، چای عصر
بوسه ها و ستاره ها
با غم های بزرگش:
گریه ی عروسک ها
روبروی آینه شاید
دخترکی نشسته
درست عین من
عین تو
عین قصه های کودکی مان.
۱۳۸۵/۰۴/۰۸
۱۳۸۵/۰۴/۰۴
ترس
کاغذ را روی میز آشپزخانه گذاشتم و لیست چیزهایی که برای جشن تولد بچه باید می خریدم را نوشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم. قلم بلند شده بود و روی کاغذ می نوشت. جلوتر رفتم. قلم افتاد. روی کاغذ نوشته بود «خون». نفس کشیدن را فراموش کردم. از ترس حرکتی نمی کردم. کف روی دست هایم کم کم به رنگ خون شد و شروع کرد به چکه کردن. روی لباسم، روی کاغذ، روی میز، روی زمین. می خواستم جیغ بکشم و امیر را صدا کنم. نفس از گلویم بیرون نمی آمد. ناگهان چیزی محکم به بدنم خورد. سکندری خوردم. دوباره چیزی محکم به تنم خورد. توان به تنم برگشت. جیغ کشیدم، عقب رفتم و دست هایم را بی اختیار در هوا تکان می دادم. بچه تلو تلو خورد و عقب رفت. خورد به دیوار و محکم نشست روی زمین. چند لحظه با بهت و ترس نگاهم کرد و زیر گریه زد. امیر به اتاق دوید. بچه را بغل زد و رو به من که کرد باز جیغ زدم و خودم را عقب کشیدم. همه ی تنم خیس از عرق بود. خودم را از قید ملافه ای که دور تنم پیچیده بود آزاد کردم. نفس نفس می زدم. امیر یک لیوان آب آورد و کنار تخت نشست. بچه را نشاند روی زانویش. نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم دور اتاق می چرخید. لیوان آب را می گرفتم که چشمم افتاد به کاغذ روی میز. پایین لیست خرید درشت نوشته بود «شمشیر». لیوان از دستم افتاد روی زمین. خودم را از امیر دورتر کردم و بیشتر به دیوار فشرده شدم. خواست به تنم دست بزند که باز جیغ کشیدم. نگاه و لب های بچه لرزید. خودش را بیشتر به امیر فشرد. خودم را بیشتر به خودم فشردم. یادم آمد که امیر می خواست برای تولد بچه یک شمشیر پلاستیکی بخرد. با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. بچه هم با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. آرام نمی شد. نفس من هم.
۱۳۸۵/۰۴/۰۱
جشن موسیقی

دیشب جشن موسیقی بود، به مناسبت شروع تابستان. از عصر گروه های موسیقی بساطشان را پهن کرده بودند، هرجایی که جایی باشد هم برای خودشان و هم برای آدم هایی که روبرویشان جمع شوند و برقصند. تنها بودم. برای خودم ساندویچ کالباس درست کردم، بطری نوشیدنی ام را برداشتم و زدم به کوچه. روی نمیکتی کنار یکی از گروههای موسیقی که سازهایشان را کوک می کردند نشستم و شامم را خوردم. هنوز تا شب خیلی مانده بود. اینجا ساعت ده و نیم شب هم هنوز آسمان خیلی سیاه نیست. با خودم فکر کردم می روم خانه و به کارهای خودم می رسم. همسایه ها میان کوچه میز و صندلی گذاشته بودند و هرکس چیزی برای خوردن آورده بود و خوش می گذراندند. از میان هیاهویشان که می گذشتم دچار شب بخیر گفتن دو زن مهربان و شاد شدم که تا فهمیدند تنهایی می گردم به شادیشان دعوتم کردند. هیچ کس را نمی شناختم غیر از یکی دو نفر که گهگاه گذران در کوچه دیده بودم. با سالاد میوه و نوشیدنی پذیرایی شدم. کنارم یک مرد دانمارکی با خانواده اش نشسته بود که او هم خوب فرانسوی حرف نمی زد. ولی بد نبود، زبان هم را می فهمیدیم. کمی بعد، یک گروه ده پانزده نفری نوازنده ی سیار آمدند با بالاپوش های رنگ به رنگ و کلاه گیس هایی با رنگ های عجیب و به سبک مردمان سالها پیش خودشان. بعد... راه افتادم در کوچه ها. بعضی جاها مردم جمع شده بودند و با آوازهای شاد، رقص های دو نفره ی بسیار زیبایی می کردند. من از تماشای این رقص ها سیر نمی شوم. موسیقی یک گروه آرام بود و موسیقی گروهی دیگر فقط اعصاب خورد می کرد. مردم شاد بودند و با موسیقی ها و آوازها به وجد می آمدند. نیمه شب بود که به خانه برگشتم.
پ. ن. یک: پلیس ها در دسته های سه تایی مدام بین مردم راه می رفتند. همه هفت تیر و بی سیم داشتند، ولی هیچ کدام باتوم نداشتند. هیچ کس هم از حضورشان نمی ترسید.
پ. ن. دو: در میان اینهمه آدم، فقط یک مرد مست بود که کمی شلوغ می کرد. تا فریاد می کشید یا سوت می زد، همه با تحکم نگاهش می کردند. خودش زیاد نماند و جایی رفت که فضای کافی برای حرکاتش باشد و موسیقی به رفتارش بیاید.
پ. ن. سه: بعضی چیزها به خون مربوط می شوند. مثل موسیقی. همه چیز شاد بود، فقط جای موسیقی و رقص های خودمان خالی بود.
پ. ن. چهار: هیچ کس یکبار هم دنبالم نیفتاد و متلکی نگفت و آزاری نرساند.
پ. ن. پنج: برای اولین بار سگی را نوازش کردم.
۱۳۸۵/۰۳/۲۹
از سپیدی صبح
گوش کن!
این صدای برآمدن آفتاب است
تا بی اینکه قربانی بگیرد
با انفجاری
سلطه اش را بر زمین آغاز کند.
گوش کن!
این صدای آگاهی خاک است
که بی تشویش
جوانه های تازه می رویاند.
گوش کن!
گل های زعفران را پیش از طلوع باید چید.
این صدای برآمدن آفتاب است
تا بی اینکه قربانی بگیرد
با انفجاری
سلطه اش را بر زمین آغاز کند.
گوش کن!
این صدای آگاهی خاک است
که بی تشویش
جوانه های تازه می رویاند.
گوش کن!
گل های زعفران را پیش از طلوع باید چید.
۱۳۸۵/۰۳/۲۶
۱۳۸۵/۰۳/۲۵
عاشقانه
نه، دوستت ندارم
چرا دروغ بگويم؟
من عاشقانه تو را می پرستم
نه چون مخلوقی که خالقش را
همچون خالقی که خالق ديگری را ستايش می کند
نه، چرا دروغ بگويم که صدای تو
نوازش آبشار و آواز پرنده هاست؟
صدای تو، صدای مهربانی انسان است
نگاه تو، زيبايی نگاه انسان دارد
بوسه هايت، بی طعم و بی شکل
مهر و شور و شادی می بخشند
آغوشت به يادم می آورد
که چقدر با تو خوشبختم
انسان آزاد!
انسان مهربان!
انسان شاد!
چرا دروغ بگويم؟
من عاشقانه تو را می پرستم
نه چون مخلوقی که خالقش را
همچون خالقی که خالق ديگری را ستايش می کند
نه، چرا دروغ بگويم که صدای تو
نوازش آبشار و آواز پرنده هاست؟
صدای تو، صدای مهربانی انسان است
نگاه تو، زيبايی نگاه انسان دارد
بوسه هايت، بی طعم و بی شکل
مهر و شور و شادی می بخشند
آغوشت به يادم می آورد
که چقدر با تو خوشبختم
انسان آزاد!
انسان مهربان!
انسان شاد!
۱۳۸۵/۰۳/۲۱
پیغام
چهارده سال پيش بود و انگار همين ديروز، همين چند لحظه ی پيش، که روبرويش ايستاده بودم و سرم را بلند نمی کردم که تمام حضورش را در ارتعاش نگاهش ببينم. پيغامی بود که رسانده بودم و جواب گرفته بودم. بايد برمی گشتم که خواست به هوای بودنم دختری که دوست می داشت را ببيند. من را دعوت می کرد که بهانه اش باشم. بند کیفم را سر شانه مرتب کردم و «نه» گفتم. نمی توانستم قبول کنم. زن بودم، هرچند تازه کار. می گفت شکل من است. همينطور لباس می پوشد و همينطور می خندد. ای وای دل بيچاره ی من. چه می سوخت در عشقی که گناه دخترهای چهارده ساله است.
نگاهم از صورتش بالاتر نمی رفت. تراش خوش گردنش را می ديدم و حرکت نرم دست هايش را می پاييدم. در عمق صدايش غوطه می خوردم و بی جواب چرا گفتن هايش، از ترس اينکه مبادا حرف دلم را در نگاهم خوانده باشد، پشت کردم و خداحافظ گفتم و رفتم. حرارت و سنگينی نگاهش تا انتهای کوچه همه ی تنم را در خود می فشرد. از پيچ کوچه گذشتم. پشت سرم را نگاه کردم که نباشد. نبود. دويدم. دويدم آنقدر که نفس نفس زنان از پا افتادم. در پياده روی باريک و خلوت کنار خيابان، گاه طعمه ای می شدم برای جوانکی که با ماشين می گذشت. آهسته می کرد. بوق می زد و چيزی می گفت. همه ی فشار درونم را ناگاه در پرخاش به پسری که دنبالم افتاده بود رها کردم. پسر رفت و تنها ماندم. تکيه دادم به ديوار سيمانی خانه ای و هق هق گريه گردم. به قدر کافی دير شده بود برای خانه رسيدن. زشت بود تنهايی کنار خيابان گريه کردن. راه افتادم باز. بايد سرخی چشم ها و باد بينی ام تا خانه که می رسيدم می خوابيد.
اشکم ولی بند نمی آمد. بی اختيار من سر ريز شده بود. باد گرمی به صورتم می خورد. بند کيفم را سر شانه مرتب کردم. راه می رفتم.
نگاهم از صورتش بالاتر نمی رفت. تراش خوش گردنش را می ديدم و حرکت نرم دست هايش را می پاييدم. در عمق صدايش غوطه می خوردم و بی جواب چرا گفتن هايش، از ترس اينکه مبادا حرف دلم را در نگاهم خوانده باشد، پشت کردم و خداحافظ گفتم و رفتم. حرارت و سنگينی نگاهش تا انتهای کوچه همه ی تنم را در خود می فشرد. از پيچ کوچه گذشتم. پشت سرم را نگاه کردم که نباشد. نبود. دويدم. دويدم آنقدر که نفس نفس زنان از پا افتادم. در پياده روی باريک و خلوت کنار خيابان، گاه طعمه ای می شدم برای جوانکی که با ماشين می گذشت. آهسته می کرد. بوق می زد و چيزی می گفت. همه ی فشار درونم را ناگاه در پرخاش به پسری که دنبالم افتاده بود رها کردم. پسر رفت و تنها ماندم. تکيه دادم به ديوار سيمانی خانه ای و هق هق گريه گردم. به قدر کافی دير شده بود برای خانه رسيدن. زشت بود تنهايی کنار خيابان گريه کردن. راه افتادم باز. بايد سرخی چشم ها و باد بينی ام تا خانه که می رسيدم می خوابيد.
اشکم ولی بند نمی آمد. بی اختيار من سر ريز شده بود. باد گرمی به صورتم می خورد. بند کيفم را سر شانه مرتب کردم. راه می رفتم.
۱۳۸۵/۰۳/۱۷
حاشیه ی کن
دوستان اعتراض کردند که چرا بد از کن نوشته ام. حالا جبران مافات، با کمی تاخیر، اینهم چند تا عکس از حاشیه ی کن.
اینجا بلوار جلوی ساختمان جشنواره است:
اینجا بلوار جلوی ساختمان جشنواره است:
اینجا ورودی اصلی ساختمان است. اگر حوصله کنی و تمام روز در همین زاویه بنشینی و با دوربین آن بالا را تماشا کنی، احتمالا خیلی ها را که دوست داری در حال قهوه خوردن می بینی:
اینهم از پارک پشت ساختمان:
اینها هم اثر دست یکسری آدم مهم است در همان پارک:
اینهم از ساحل کن. مردان خدا مراقب چشم و دلشان باشند!
این دو تا آقا مجسمه نیستند. آقای واقعی اند. اگر برایشان سکه بندازی خم می شوند و برایت بوسه می فرستند:
خیلی وقت است که دیگر کسی با این دوربین ها فیلم نمی گیرد. حالا بیشتر به درد تزئین جلوی کافه ها می خورند:
اینهم از ادامه ی خیابان:
خب دیگه بس بود؟ پس تا بعد.
۱۳۸۵/۰۳/۱۶
مختصری دربارهی پابلو پیکاسو(۱۸۸۱ – ۱۹۷۳)
پابلو پیکاسو نقاش، مجسمهساز، طراح، حکاک و سرامیککار اسپانیایی، مشهورترین هنرمند قرن بیستم و از هنرمندان بسیار فعال زمان خویش است که هرکسی در دنیا، بیاینکه حقیقت واقعی او را بشناسد، دستکم یکبار در زندگیاش نام او را شنیده یا بر زبان آورده است. او در ۲۵ اکتبر۱۸۸۱در"مالاگا" از بنادر جنوب اسپانیا متولد میشود. پدرس استاد طراحی و معلم نقاشی در مدرسهی هنرهای زیبای «بارسلون» بود که او نیز در۱۸۹۶ برای تحصیل به آنجا میرود. ابتدا از نام خانوادگی پدرش"روییز بلاسکو "(Ruiz Blasco)و سپس از سال ۱۹۰۱، از نام خانوادگی
مادرش "پیکاسو" برای امضای آثارش استفاده میکند. اولین اثرش، تابلوی بزرگ آکادمیک "علم و احسان(Science et Charité) "در سال ۱۸۹۷است. از سال ۱۹۰۱، با مرگ "کارلوس گاساگماس"(Carlos Casagemas)، بهترین دوست پیکاسو، یک دورهی غمانگیز در زندگی هنرمند آغاز میشود که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش،"دورهی آبی"نام میگیرد. در این دوره،او با توصیف فقر و مرگ، کورها، گداها، الکلیها و روسپیها را با بدنهای کمی کشیدهتر در تابلوهایش نشان میدهد.
پیکاسو از سال۱۹۰۴به پاریس میآید و کمی بعد با اولین همسرش فرناند اولیویه آشنا میشود. این زن اولین کسی است که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر میگذارد و او را به یک دورهی شاد میکشاند. دورهای که به دلیل تسلط یافتن رنگهای صورتی و قرمز بر تابلوهایش"دورهی صورتی"خوانده میشود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره همچون"خانوادهی آکروباتها"(La famille d’acrobates, ۱۹۰۵) از دلقکها و سیرکها الهام میگیرد و به رنگها بیشتر از طرحها اهمیت میدهد.
از سال۱۹۰۶، پیکاسو تصمیم میگیرد از نقاشی واقعگرا(رئالیستی)که چهرهی ظاهری اشیا را نشان میدهد،دست بکشد. او تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهرههایی را نقاشی میکند که گویی نقاب به چهره دارند. در این نقاشیها اشیا، برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند، خرد میشوند و در مسیرهای مختلف گسترش مییابند. به این شیوهی نقاشی"کوبیسم"(Cubisme) میگویند. این عنوان از کلمهی "کوب "(Cube) به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شی بر صفحهی نقاشی گرفته شده است. بهعنوان مثال در این سبک میتوان یک نیمرخ را بر تمامرخ مشاهده کرد. تختهرنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگهای اخرایی و خاکستری محدود میشود. در این سبک،سایه/روشنهای سنتی جای خود را به نقاشیهای تکرنگی میدهند که عمق در آنها با تیرگی و روشنی نشان داده میشود.
تابلوی"دختران آوینیون "(Les demoiselle d’Avignon)از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال۱۹۳۷رو به دیواری در اعماق یک آتلیه میماند. هرچند که بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو از"ژرژ براک"(George Braque) تقلید میکند که با چسباندن نشانههای مجازی همچون کاغذهای چاپی یا نتهای موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را سادهتر میکند. اما بعدها پیکاسو غرق در خلاقیتهای خود، هرچه که به دستش بیاید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد میکند. تابلوی"طبیعت بی جان بر صندلی حصیری"(la nature morte à la Chaise Cannée) در این سال اولین کاریست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم دارد.
در۱۹۱۶، پیکاسو به یاری"ژان کوکتو"،سینماگر مشهور،شیفتهی بالههای روسی میشود و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوهی کاملاً کلاسیک در نقاشی برمیگردد. او در۱۹۱۸با"اولگا کوکلووا"،بالرین روسی، ازدواج می کند و از او صاحب پسری به نام "پل"میشود که تصاویر زیادی از آن دو میکشد.
از سال ۱۹۲۵ به بعد، پیکاسو با شهامت بیشتر به نقاشی بدنهای عریان میپردازد و زنهای بسیاری بر زندگیاش تاثیر میگذارند. او در۱۹۳۲ با"ماری-ترز والتر "(Marie-Thérèse Walter)آشنا میشود که در ۱۹۳۵ دخترشان"مایا "(Maya)را به دنیا میآورد. در این سالها اثر شاعرهای فراواقعگرا(سوررئالیستی) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها میکند و با همکاری دوست اسپانیانیاییاش"ژولیو گونزالس "(Julio Gonzàles)به مجسمهسازی میپردازد. اما کمی بعد، با الهام از"ماری-ترز" و "دورا مار "(Dora Maar)که هردو را بسیار دوست میدارد و از آنها بهعنوان مدل استفاده میکند، نقاشی کردن را دوباره شروع میکند.
جنگ داخلی اسپانیا از سال ۱۹۳۶شروع میشود که با وجود علاقهی بسیار زیاد پیکاسو به وطناش، بسیار بر او اثر میگذارد. سپس دولت اسپانیا از اومیخواهد که تابلویی برای نشان دادن جنگ نقاشی کند. به این ترتیب در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف"گرنیکا "(Guernica)خلق میشود. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلمها و ترسها را در بمباران شهر"گرنیکا" به خوبی نشان می دهد.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره میشوند و درعوض او بیشتر به مجسمهسازی روی میآورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی میشود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهرههای زنانه از سفال و برنز آغاز میکند و سپس از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن استفاده میکند. بهعنوان نمونه، مجسمههای معروف"سر گاو نر "(Tête de taureau, ۱۹۴۲)با زین و فرمان دوچرخه و "دخترک در حال پریدن از طناب"(La petite fille sautant à la corde, ۱۹۵۰)با یک زنبیل، یک قالب کیک و گچ ساخته شدهاند.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با"فرانسواز ژیلو"(Françoise Gilot)، همسر جدیدش که از او صاحب دو فرزند به نامهای"کلود"(Claude) و "پالوما "(Paloma)میشود، به"والوری "(Vallauris)در جنوب فرانسه میرود. در آنجا او بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاکرس و سرامیک، با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی میسازد. در ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا میشود و در همین ایام بهخاطر شعرهایی که مینویسد با «پل الوار» شاعر معروف فرانسوی آشنا میشود.او سپس در سال ۱۹۵۵با"ژاکلین روک "(Jacqueline Roque)به ویلای مجللی در شهر "کن "(Cannes)میرود، در روز تولد نود سالگیاش با او ازدواج میکند و همآنجا به فعالیت هنریاش ادامه میدهد. پیکاسو سرانجام در سال ۱۹۷۳در سن ۹۲ سالگی در شهر"موژن "(Mougins)از دنیا میرود.باید عادلانه مهرورزی و خوشخویی این هنرمند را پذیرفت، چرا که او توانسته با تخیل خویش، از تمام انواع اشیا اثری جاودان بیافریند.
مادرش "پیکاسو" برای امضای آثارش استفاده میکند. اولین اثرش، تابلوی بزرگ آکادمیک "علم و احسان(Science et Charité) "در سال ۱۸۹۷است. از سال ۱۹۰۱، با مرگ "کارلوس گاساگماس"(Carlos Casagemas)، بهترین دوست پیکاسو، یک دورهی غمانگیز در زندگی هنرمند آغاز میشود که به دلیل تسلط رنگ آبی بر کارهایش،"دورهی آبی"نام میگیرد. در این دوره،او با توصیف فقر و مرگ، کورها، گداها، الکلیها و روسپیها را با بدنهای کمی کشیدهتر در تابلوهایش نشان میدهد.
پیکاسو از سال۱۹۰۴به پاریس میآید و کمی بعد با اولین همسرش فرناند اولیویه آشنا میشود. این زن اولین کسی است که به عنوان یک دوست بسیار صمیمی بر روش کار نقاش اثر میگذارد و او را به یک دورهی شاد میکشاند. دورهای که به دلیل تسلط یافتن رنگهای صورتی و قرمز بر تابلوهایش"دورهی صورتی"خوانده میشود. پیکاسو در بیشتر آثار این دوره همچون"خانوادهی آکروباتها"(La famille d’acrobates, ۱۹۰۵) از دلقکها و سیرکها الهام میگیرد و به رنگها بیشتر از طرحها اهمیت میدهد.
از سال۱۹۰۶، پیکاسو تصمیم میگیرد از نقاشی واقعگرا(رئالیستی)که چهرهی ظاهری اشیا را نشان میدهد،دست بکشد. او تحت تاثیر هنرهای یونانی و آفریقایی چهرههایی را نقاشی میکند که گویی نقاب به چهره دارند. در این نقاشیها اشیا، برای اینکه خود را از نقاط دید چندگانه به نمایش بگذارند، خرد میشوند و در مسیرهای مختلف گسترش مییابند. به این شیوهی نقاشی"کوبیسم"(Cubisme) میگویند. این عنوان از کلمهی "کوب "(Cube) به معنی مکعب و به دلیل نشان دادن دو بعد یک شی بر صفحهی نقاشی گرفته شده است. بهعنوان مثال در این سبک میتوان یک نیمرخ را بر تمامرخ مشاهده کرد. تختهرنگ یک نقاش سبک کوبیسم معمولا به رنگهای اخرایی و خاکستری محدود میشود. در این سبک،سایه/روشنهای سنتی جای خود را به نقاشیهای تکرنگی میدهند که عمق در آنها با تیرگی و روشنی نشان داده میشود.
تابلوی"دختران آوینیون "(Les demoiselle d’Avignon)از مشهورترین آثار این سبک است که در سال ۱۹۰۷نقاشی شده و آغازگر هنر مدرن است. در آن زمان این اثر زیانی برای هنر فرانسه دانسته شد و به همین دلیل تا سال۱۹۳۷رو به دیواری در اعماق یک آتلیه میماند. هرچند که بعدها دنیای هنر را منقلب کرد.
از سال ۱۹۱۲، پیکاسو از"ژرژ براک"(George Braque) تقلید میکند که با چسباندن نشانههای مجازی همچون کاغذهای چاپی یا نتهای موسیقی بر روی بوم، خوانش تابلوهای نقاشی را سادهتر میکند. اما بعدها پیکاسو غرق در خلاقیتهای خود، هرچه که به دستش بیاید، هرچند غیر عادی، در آثارش وارد میکند. تابلوی"طبیعت بی جان بر صندلی حصیری"(la nature morte à la Chaise Cannée) در این سال اولین کاریست که در نوع خود نقش موثری در تحول سبک کوبیسم دارد.
در۱۹۱۶، پیکاسو به یاری"ژان کوکتو"،سینماگر مشهور،شیفتهی بالههای روسی میشود و برای اجرای دکورهای باله به یک شیوهی کاملاً کلاسیک در نقاشی برمیگردد. او در۱۹۱۸با"اولگا کوکلووا"،بالرین روسی، ازدواج می کند و از او صاحب پسری به نام "پل"میشود که تصاویر زیادی از آن دو میکشد.
از سال ۱۹۲۵ به بعد، پیکاسو با شهامت بیشتر به نقاشی بدنهای عریان میپردازد و زنهای بسیاری بر زندگیاش تاثیر میگذارند. او در۱۹۳۲ با"ماری-ترز والتر "(Marie-Thérèse Walter)آشنا میشود که در ۱۹۳۵ دخترشان"مایا "(Maya)را به دنیا میآورد. در این سالها اثر شاعرهای فراواقعگرا(سوررئالیستی) بر کارهای پیکاسو غیرقابل انکار است. او نقاشی را رها میکند و با همکاری دوست اسپانیانیاییاش"ژولیو گونزالس "(Julio Gonzàles)به مجسمهسازی میپردازد. اما کمی بعد، با الهام از"ماری-ترز" و "دورا مار "(Dora Maar)که هردو را بسیار دوست میدارد و از آنها بهعنوان مدل استفاده میکند، نقاشی کردن را دوباره شروع میکند.
جنگ داخلی اسپانیا از سال ۱۹۳۶شروع میشود که با وجود علاقهی بسیار زیاد پیکاسو به وطناش، بسیار بر او اثر میگذارد. سپس دولت اسپانیا از اومیخواهد که تابلویی برای نشان دادن جنگ نقاشی کند. به این ترتیب در سال ۱۹۳۷ تابلوی بسیار معروف"گرنیکا "(Guernica)خلق میشود. پیکاسو در این تابلوی سیاه و سفید، ظلمها و ترسها را در بمباران شهر"گرنیکا" به خوبی نشان می دهد.
با شروع جنگ جهانی دوم رنگها در تابلوهای پیکاسو بسیار تیره میشوند و درعوض او بیشتر به مجسمهسازی روی میآورد. کارهای او در این دوره حدود ششصد مجسمه ارزیابی میشود که تحت تاثیر سبک کوبیسم هستند. او کارش را با ساخت چهرههای زنانه از سفال و برنز آغاز میکند و سپس از هر چیزی برای چسباندن، بریدن یا تغییر شکل دادن استفاده میکند. بهعنوان نمونه، مجسمههای معروف"سر گاو نر "(Tête de taureau, ۱۹۴۲)با زین و فرمان دوچرخه و "دخترک در حال پریدن از طناب"(La petite fille sautant à la corde, ۱۹۵۰)با یک زنبیل، یک قالب کیک و گچ ساخته شدهاند.
پیکاسو از سال ۱۹۴۹ همراه با"فرانسواز ژیلو"(Françoise Gilot)، همسر جدیدش که از او صاحب دو فرزند به نامهای"کلود"(Claude) و "پالوما "(Paloma)میشود، به"والوری "(Vallauris)در جنوب فرانسه میرود. در آنجا او بیشتر از چهارهزار قطعه مجسمه از خاکرس و سرامیک، با الهام از هنرهای آفریقایی و یونانی میسازد. در ۱۹۳۵ از فرانسواز جدا میشود و در همین ایام بهخاطر شعرهایی که مینویسد با «پل الوار» شاعر معروف فرانسوی آشنا میشود.او سپس در سال ۱۹۵۵با"ژاکلین روک "(Jacqueline Roque)به ویلای مجللی در شهر "کن "(Cannes)میرود، در روز تولد نود سالگیاش با او ازدواج میکند و همآنجا به فعالیت هنریاش ادامه میدهد. پیکاسو سرانجام در سال ۱۹۷۳در سن ۹۲ سالگی در شهر"موژن "(Mougins)از دنیا میرود.باید عادلانه مهرورزی و خوشخویی این هنرمند را پذیرفت، چرا که او توانسته با تخیل خویش، از تمام انواع اشیا اثری جاودان بیافریند.
ترجمه: نفیسه نواب پور
منابع:
http://ecbaill.free.fr/dossiers/picasso/picasso.htm
http://fr.wikipedia.org/wiki/PabloPicasso
http://perso.orange.fr/r.coste/picassovie.html
منابع:
http://ecbaill.free.fr/dossiers/picasso/picasso.htm
http://fr.wikipedia.org/wiki/PabloPicasso
http://perso.orange.fr/r.coste/picassovie.html
۱۳۸۵/۰۳/۱۵
در مورد ژان کوکتو
ژان کوکتو هنرمند کاملی است که به همهی آنچه هنر فرانسه در دنیا شناخته میشود آشنا بود. او نمایشنامهنویس،شاعر،کارگردان تئاتر،فیلمساز و نقاشی بود که میدانست چطور در خلق آثارش تصورات شاعرانه را جان بخشد.
زندگی
ژان کوکتو در ۵ ژوئیهی۱۸۸۹ در یک خانوادهی بزرگ بورژوازی پاریسی به دنیا آمد که هنر از هر نوعی برایشان ارزشمند بود.او نه ساله بود که پدرش خودکشی کرد و به این دلیل موضوع مرگ
همواره با آثارش همراه شد. همچنین میتوان این موضوع را تنها بهانه برای ادامه ندادن تحصیلاتش دانست. او در دبیرستان«کوندورس» با «ریموند دارژولو» آشنا شد که همواره نگران زیبایی زنانهاش بود. ژان کوکتو بعدها او را قهرمان اثر «کودکان وحشتناک» میکند و خصوصیات خودش را در پسرهای دیگری که به ریموند دل میبندند نشان میدهد. ژان جوان از هفده سالگی در برخورد با کسانی که به عنوان ادیبان و هنرمندان در پاریس شناخته میشدند به یک زندگی اجتماعی دست مییابد و خود را شاعر پیشرو بسیار خوبی نشان میدهد. او در همین سالها با«سرژ دیاقیلوف»آشنا میشود و در طول جنگ جهانی اول بعنوان پرستار بیمارستان خدمت میکند.او در سال ۱۹۱۹ با «ریموند رادیگه» شاعر بسیار جوان برخورد میکند و چنان به او دل میبندد که پس از مرگ وی در سال ۱۹۲۳،زندگیاش به تباهی کشیده میشود. او یک دورهی افسردگی و وابستگی به تریاک را طی میکند. پس از آن،او که با خود عهد کرده دیگر به زنان دل نبندد، با هنرپیشهی معروف «ژان ماره» برخورد میکند و از او قسمتی از آثار شاعرانهاش را الهام میگیرد. این دوستی مایهی توهین آشکار روزنامهها و گروههای مخالف همجنسدوستی به وی میشود. با این وجود، ژان کوکتو پس از جنگ جهانی دوم به افتخارات بسیاری دست مییابد. او در ۱۹۵۵ توسط آکادمی فرانسه بر کرسی ۳۱ انتخاب میشود. در ۱۹۵۶ دکترای افتخاری از آکسفورد میگیرد.و در ۱۹۶۱ موفق به دریافت لژیون افتخاری میشود. او در ۱۱ اکتبر ۱۹۶۳ در «میلی لا فوره» می میرد.
حیات ادبی
حیات ادبی ژان کوکتو با «لوپوتوماک»، یک اثر شاعرانهی نمادگرا شروع میشود که در تمام پاریس برای او غوغا میکند. این اثر غیر قابل توصیف، محل تلاقی شعر، نثر و طرح است که او در هر یک جهانی وهمی از شخصیتهای مضطرب به وجود میآورد. این اثر یک شعر حقیقی در جهان آشفتگی شخصیتهاست که با نوآوری خیرهکنندهی خود،سوررئالیستها را متحیر میکند. او در ۱۹۲۰ با «سرژ دیاقیلوف»در کار برای بالههای سوئدی همراه میشود. در ۱۹۲۰ کتابچهی «دامادهای برج ایفل» را در ادامهی جدال «گاو بر بام»(Boef sur le toit, ۱۹۲۰) مینویسد که موفقیت مشابهی به دست میآورد و کابارهی «مون پارناس» آن را با همین نام نشان میدهد.
ژان کوکتو بزرگترین طرفدار «پابلو پیکاسو» و همکار وی در «پاراد»(Parade, ۱۹۱۷) از او خواست تا مجموعهی شعر «راز حرفهای» (le Secret professionnel, ۱۹۲۲) را مصور کند و سپس از او در خلق دکورهای «آنتیگون» (Antigone, ۱۹۲۷) کمک گرفت. او در سال ۱۹۲۳ «توماس شیاد» را نوشت.در همین سال مرگ «رادیگه» چنان او را به ناامیدی کشید که دوستانش تصمیم گرفتند او را به کار وادارند.«اتین دو بومو» از او خواست تا اقتباس کاملش را از «رومئو و ژولیت» تهیه کند که «ژان هوگو» دکورها و لباسهایش را طراحی کرد. ژان کوکتو
به یاد این عشق از بین رفته شعری نوشت که با نام «فرشتهی اورتوبیز» شخصیت جان گرفته در اثرش، جاودان میشود. ژان کوکتو همزمان دورههای متفاوتی از زندگی هنری را دنبال میکند.
در شعر: «کتاب سفید»(le Livre blanc, ۱۹۲۸)،«عدد هفت» (le Chiffre sept, ۱۹۵۲). در تئاتر: «اورفه»(Orphée, ۱۹۲۵)،«صدای انسان»(le Voix humaine, ۱۹۳۰)،«ماشین جهنمی»(la Machine infernal, ۱۹۳۴)،«هیولاهای مقدس»(les Monstres sacrés, ۱۹۴۰)،«بی تفاوتی زیبا»(le Bel indifférent, ۱۹۴۰)،«عقاب دو سر»(l’Aigle à deux têtes, ۱۹۴۶). در وقایعنگاری: جدال مخالفت با دارو را در اوپیوم(Opium) توصیف میکند. در آزادی: «آنتیگون»(Antigone, ۱۹۲۷)، «اودیپورکس»(Œdipus Rex, ۱۹۲۷). در رمان: «کودکان وحشتناک»(les Enfants terribles, ۱۹۲۹). او همزمان نقاشی،خلق دکورها و طراحی لباس،کار بر روی شیشه،طراحی کاغذهای دیواری،طراحی خانهها یا کلیساها را نیز انجام میدهد.
این هنرمند بزرگ که الهامهای گوناگونش همه را متحیر میکند،در ۱۹۳۰ «خون یک شاعر»(le Sang d’un Poète) را به عنوان یک کار سینمایی اجرا میکند. فرم سینما به او راهحلهای تازهی قابل انعطافی برای جان بخشیدن به دنیای خیالیاش را اهدا میکند. این هنر هفتم است که او را با موفقیت بزرگش در انتشار «بازگشت ابدیت»(l’Eternal retour, ۱۹۴۴) مشهور میکند. او همچنین«دیو و دلبر»(la Belle et la Bête, ۱۹۴۶) و «وصیت نامهی اورفه» (Testament d’Orphée, ۱۹۵۹) را میسازد که پیکاسو و دوست فرانسویاش «گیلو» او را در این فیلم همراهی میکنند و پس از آن تا هنگام مرگ شاعر همراهش میمانند.
————————————————————
کارشناس علمی: ماری فرانسواز کریستو (Marie-Françoise Christout)، دکترای ادبیات،
دیپلم موسسهی هنر و باستان شناسی،کارشناس افتخاری کتابخانهی ملی فرانسه،بخش
هنرهای نمایشی
نویسنده: ماری لاون (Marie Lavin)، عضو انجمن تاریخ، بازرس دانشگاهی، بازرس آموزشی
محلی تاریخ و جغرافی
مترجم: نفیسه نواب پور
منبع اصلی:
http://www.cndp.fr/balletrusse/portraits/cocteau.htm
زندگی
ژان کوکتو در ۵ ژوئیهی۱۸۸۹ در یک خانوادهی بزرگ بورژوازی پاریسی به دنیا آمد که هنر از هر نوعی برایشان ارزشمند بود.او نه ساله بود که پدرش خودکشی کرد و به این دلیل موضوع مرگ
همواره با آثارش همراه شد. همچنین میتوان این موضوع را تنها بهانه برای ادامه ندادن تحصیلاتش دانست. او در دبیرستان«کوندورس» با «ریموند دارژولو» آشنا شد که همواره نگران زیبایی زنانهاش بود. ژان کوکتو بعدها او را قهرمان اثر «کودکان وحشتناک» میکند و خصوصیات خودش را در پسرهای دیگری که به ریموند دل میبندند نشان میدهد. ژان جوان از هفده سالگی در برخورد با کسانی که به عنوان ادیبان و هنرمندان در پاریس شناخته میشدند به یک زندگی اجتماعی دست مییابد و خود را شاعر پیشرو بسیار خوبی نشان میدهد. او در همین سالها با«سرژ دیاقیلوف»آشنا میشود و در طول جنگ جهانی اول بعنوان پرستار بیمارستان خدمت میکند.او در سال ۱۹۱۹ با «ریموند رادیگه» شاعر بسیار جوان برخورد میکند و چنان به او دل میبندد که پس از مرگ وی در سال ۱۹۲۳،زندگیاش به تباهی کشیده میشود. او یک دورهی افسردگی و وابستگی به تریاک را طی میکند. پس از آن،او که با خود عهد کرده دیگر به زنان دل نبندد، با هنرپیشهی معروف «ژان ماره» برخورد میکند و از او قسمتی از آثار شاعرانهاش را الهام میگیرد. این دوستی مایهی توهین آشکار روزنامهها و گروههای مخالف همجنسدوستی به وی میشود. با این وجود، ژان کوکتو پس از جنگ جهانی دوم به افتخارات بسیاری دست مییابد. او در ۱۹۵۵ توسط آکادمی فرانسه بر کرسی ۳۱ انتخاب میشود. در ۱۹۵۶ دکترای افتخاری از آکسفورد میگیرد.و در ۱۹۶۱ موفق به دریافت لژیون افتخاری میشود. او در ۱۱ اکتبر ۱۹۶۳ در «میلی لا فوره» می میرد.
حیات ادبی
حیات ادبی ژان کوکتو با «لوپوتوماک»، یک اثر شاعرانهی نمادگرا شروع میشود که در تمام پاریس برای او غوغا میکند. این اثر غیر قابل توصیف، محل تلاقی شعر، نثر و طرح است که او در هر یک جهانی وهمی از شخصیتهای مضطرب به وجود میآورد. این اثر یک شعر حقیقی در جهان آشفتگی شخصیتهاست که با نوآوری خیرهکنندهی خود،سوررئالیستها را متحیر میکند. او در ۱۹۲۰ با «سرژ دیاقیلوف»در کار برای بالههای سوئدی همراه میشود. در ۱۹۲۰ کتابچهی «دامادهای برج ایفل» را در ادامهی جدال «گاو بر بام»(Boef sur le toit, ۱۹۲۰) مینویسد که موفقیت مشابهی به دست میآورد و کابارهی «مون پارناس» آن را با همین نام نشان میدهد.
ژان کوکتو بزرگترین طرفدار «پابلو پیکاسو» و همکار وی در «پاراد»(Parade, ۱۹۱۷) از او خواست تا مجموعهی شعر «راز حرفهای» (le Secret professionnel, ۱۹۲۲) را مصور کند و سپس از او در خلق دکورهای «آنتیگون» (Antigone, ۱۹۲۷) کمک گرفت. او در سال ۱۹۲۳ «توماس شیاد» را نوشت.در همین سال مرگ «رادیگه» چنان او را به ناامیدی کشید که دوستانش تصمیم گرفتند او را به کار وادارند.«اتین دو بومو» از او خواست تا اقتباس کاملش را از «رومئو و ژولیت» تهیه کند که «ژان هوگو» دکورها و لباسهایش را طراحی کرد. ژان کوکتو
به یاد این عشق از بین رفته شعری نوشت که با نام «فرشتهی اورتوبیز» شخصیت جان گرفته در اثرش، جاودان میشود. ژان کوکتو همزمان دورههای متفاوتی از زندگی هنری را دنبال میکند.
در شعر: «کتاب سفید»(le Livre blanc, ۱۹۲۸)،«عدد هفت» (le Chiffre sept, ۱۹۵۲). در تئاتر: «اورفه»(Orphée, ۱۹۲۵)،«صدای انسان»(le Voix humaine, ۱۹۳۰)،«ماشین جهنمی»(la Machine infernal, ۱۹۳۴)،«هیولاهای مقدس»(les Monstres sacrés, ۱۹۴۰)،«بی تفاوتی زیبا»(le Bel indifférent, ۱۹۴۰)،«عقاب دو سر»(l’Aigle à deux têtes, ۱۹۴۶). در وقایعنگاری: جدال مخالفت با دارو را در اوپیوم(Opium) توصیف میکند. در آزادی: «آنتیگون»(Antigone, ۱۹۲۷)، «اودیپورکس»(Œdipus Rex, ۱۹۲۷). در رمان: «کودکان وحشتناک»(les Enfants terribles, ۱۹۲۹). او همزمان نقاشی،خلق دکورها و طراحی لباس،کار بر روی شیشه،طراحی کاغذهای دیواری،طراحی خانهها یا کلیساها را نیز انجام میدهد.
این هنرمند بزرگ که الهامهای گوناگونش همه را متحیر میکند،در ۱۹۳۰ «خون یک شاعر»(le Sang d’un Poète) را به عنوان یک کار سینمایی اجرا میکند. فرم سینما به او راهحلهای تازهی قابل انعطافی برای جان بخشیدن به دنیای خیالیاش را اهدا میکند. این هنر هفتم است که او را با موفقیت بزرگش در انتشار «بازگشت ابدیت»(l’Eternal retour, ۱۹۴۴) مشهور میکند. او همچنین«دیو و دلبر»(la Belle et la Bête, ۱۹۴۶) و «وصیت نامهی اورفه» (Testament d’Orphée, ۱۹۵۹) را میسازد که پیکاسو و دوست فرانسویاش «گیلو» او را در این فیلم همراهی میکنند و پس از آن تا هنگام مرگ شاعر همراهش میمانند.
————————————————————
کارشناس علمی: ماری فرانسواز کریستو (Marie-Françoise Christout)، دکترای ادبیات،
دیپلم موسسهی هنر و باستان شناسی،کارشناس افتخاری کتابخانهی ملی فرانسه،بخش
هنرهای نمایشی
نویسنده: ماری لاون (Marie Lavin)، عضو انجمن تاریخ، بازرس دانشگاهی، بازرس آموزشی
محلی تاریخ و جغرافی
مترجم: نفیسه نواب پور
منبع اصلی:
http://www.cndp.fr/balletrusse/portraits/cocteau.htm
۱۳۸۵/۰۳/۱۳
سايه ها
دو سايه بوديم. تکيده. آرام. سر فرو برده به خويش. نگاه از نگاهش دزديده بودم و در سرزنش هايش مچاله می شدم.
- «می خواهی بروی؟ همين حالا برو. يک لحظه هم نمان.»
- «کجا بروم اين وقت شب؟»
عشق، بی جان افتاده بود روی ريل ها. قطار، زوزه کشان با همه مسافران خواب و بيدارش گذشت. نسيم، دل با خود می برد. تا کجا؟ تا وسط دريا. جايی که فقط آب باشد و آب. ستاره، بی اعتنا به عبورمان، به آنسوی دنيا چشمک می زد.
- «اصلا با خودت فکر کرده ای که آزادی يعنی چی؟ تو تنهايی دوام نمی آوری.»
- «تنهايی می ميرم.»
- «پس کدام گوری می خواهی بروی؟»
- «نمی دانم.»
- «آدم به آدم زنده است.»
- «می دانم.»
يک سايه شدیم. با سرهای جدای بازيگوش. ريخته بر سنگفرش خيابان. خزنده بر ديوارها. بی هيچ اثری از خود. هيچ. رونده.
- «تو چه ت شده؟ بار اولت نيست. دکتر بايد ببيندت.»
- «چيزی م نيست. ديوانه ام فقط.»
- «اگر کس ديگری به دلت رسيده، بگو.»
چشمک ستاره تير داغی شد و از تنم گذشت. تمام آب درياها موج شد و به سينه ام کوبيد. سايه ام، سايه ی شعله ای بود، رقصنده. عشق از زير چرخ های قطار خودش را به کوچه رساند و گوش هايش را تيز کرد. می خراميد و می رفت.
- «من که همچين چيزی نگفتم.»
خيالم رفت به دور دست. چيزی از آنجا همراهم آمد و در وجودش پاشيده شد. از تنش گرمای تن ديگری می وزيد. کليد در قفل چرخيد. عشق نشست پشت پنجره و چشم دوخت به آسمان. ستاره به آنسوی دنيا چشمک می زد. قطار با مسافرهای خواب و بیدارش می گذشت. خسته بود. تنم را خسته می کرد. آب درياها قطره قطره از گلويم بالا می خزي
- «می خواهی بروی؟ همين حالا برو. يک لحظه هم نمان.»
- «کجا بروم اين وقت شب؟»
عشق، بی جان افتاده بود روی ريل ها. قطار، زوزه کشان با همه مسافران خواب و بيدارش گذشت. نسيم، دل با خود می برد. تا کجا؟ تا وسط دريا. جايی که فقط آب باشد و آب. ستاره، بی اعتنا به عبورمان، به آنسوی دنيا چشمک می زد.
- «اصلا با خودت فکر کرده ای که آزادی يعنی چی؟ تو تنهايی دوام نمی آوری.»
- «تنهايی می ميرم.»
- «پس کدام گوری می خواهی بروی؟»
- «نمی دانم.»
- «آدم به آدم زنده است.»
- «می دانم.»
يک سايه شدیم. با سرهای جدای بازيگوش. ريخته بر سنگفرش خيابان. خزنده بر ديوارها. بی هيچ اثری از خود. هيچ. رونده.
- «تو چه ت شده؟ بار اولت نيست. دکتر بايد ببيندت.»
- «چيزی م نيست. ديوانه ام فقط.»
- «اگر کس ديگری به دلت رسيده، بگو.»
چشمک ستاره تير داغی شد و از تنم گذشت. تمام آب درياها موج شد و به سينه ام کوبيد. سايه ام، سايه ی شعله ای بود، رقصنده. عشق از زير چرخ های قطار خودش را به کوچه رساند و گوش هايش را تيز کرد. می خراميد و می رفت.
- «من که همچين چيزی نگفتم.»
خيالم رفت به دور دست. چيزی از آنجا همراهم آمد و در وجودش پاشيده شد. از تنش گرمای تن ديگری می وزيد. کليد در قفل چرخيد. عشق نشست پشت پنجره و چشم دوخت به آسمان. ستاره به آنسوی دنيا چشمک می زد. قطار با مسافرهای خواب و بیدارش می گذشت. خسته بود. تنم را خسته می کرد. آب درياها قطره قطره از گلويم بالا می خزي
اشتراک در:
پستها (Atom)