۱۳۸۵/۰۴/۰۴

ترس

کاغذ را روی میز آشپزخانه گذاشتم و لیست چیزهایی که برای جشن تولد بچه باید می خریدم را نوشتم. مشغول شستن ظرف ها شدم که از پشت سر صدایی شنیدم. برگشتم. قلم بلند شده بود و روی کاغذ می نوشت. جلوتر رفتم. قلم افتاد. روی کاغذ نوشته بود «خون». نفس کشیدن را فراموش کردم. از ترس حرکتی نمی کردم. کف روی دست هایم کم کم به رنگ خون شد و شروع کرد به چکه کردن. روی لباسم، روی کاغذ، روی میز، روی زمین. می خواستم جیغ بکشم و امیر را صدا کنم. نفس از گلویم بیرون نمی آمد. ناگهان چیزی محکم به بدنم خورد. سکندری خوردم. دوباره چیزی محکم به تنم خورد. توان به تنم برگشت. جیغ کشیدم، عقب رفتم و دست هایم را بی اختیار در هوا تکان می دادم. بچه تلو تلو خورد و عقب رفت. خورد به دیوار و محکم نشست روی زمین. چند لحظه با بهت و ترس نگاهم کرد و زیر گریه زد. امیر به اتاق دوید. بچه را بغل زد و رو به من که کرد باز جیغ زدم و خودم را عقب کشیدم. همه ی تنم خیس از عرق بود. خودم را از قید ملافه ای که دور تنم پیچیده بود آزاد کردم. نفس نفس می زدم. امیر یک لیوان آب آورد و کنار تخت نشست. بچه را نشاند روی زانویش. نشستم و به دیوار تکیه دادم. نگاهم دور اتاق می چرخید. لیوان آب را می گرفتم که چشمم افتاد به کاغذ روی میز. پایین لیست خرید درشت نوشته بود «شمشیر». لیوان از دستم افتاد روی زمین. خودم را از امیر دورتر کردم و بیشتر به دیوار فشرده شدم. خواست به تنم دست بزند که باز جیغ کشیدم. نگاه و لب های بچه لرزید. خودش را بیشتر به امیر فشرد. خودم را بیشتر به خودم فشردم. یادم آمد که امیر می خواست برای تولد بچه یک شمشیر پلاستیکی بخرد. با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. بچه هم با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن. آرام نمی شد. نفس من هم.