۱۳۸۵/۰۳/۲۱

پیغام

چهارده سال پيش بود و انگار همين ديروز، همين چند لحظه ی پيش، که روبرويش ايستاده بودم و سرم را بلند نمی کردم که تمام حضورش را در ارتعاش نگاهش ببينم. پيغامی بود که رسانده بودم و جواب گرفته بودم. بايد برمی گشتم که خواست به هوای بودنم دختری که دوست می داشت را ببيند. من را دعوت می کرد که بهانه اش باشم. بند کیفم را سر شانه مرتب کردم و «نه» گفتم. نمی توانستم قبول کنم. زن بودم، هرچند تازه کار. می گفت شکل من است. همينطور لباس می پوشد و همينطور می خندد. ای وای دل بيچاره ی من. چه می سوخت در عشقی که گناه دخترهای چهارده ساله است.
نگاهم از صورتش بالاتر نمی رفت. تراش خوش گردنش را می ديدم و حرکت نرم دست هايش را می پاييدم. در عمق صدايش غوطه می خوردم و بی جواب چرا گفتن هايش، از ترس اينکه مبادا حرف دلم را در نگاهم خوانده باشد، پشت کردم و خداحافظ گفتم و رفتم. حرارت و سنگينی نگاهش تا انتهای کوچه همه ی تنم را در خود می فشرد. از پيچ کوچه گذشتم. پشت سرم را نگاه کردم که نباشد. نبود. دويدم. دويدم آنقدر که نفس نفس زنان از پا افتادم. در پياده روی باريک و خلوت کنار خيابان، گاه طعمه ای می شدم برای جوانکی که با ماشين می گذشت. آهسته می کرد. بوق می زد و چيزی می گفت. همه ی فشار درونم را ناگاه در پرخاش به پسری که دنبالم افتاده بود رها کردم. پسر رفت و تنها ماندم. تکيه دادم به ديوار سيمانی خانه ای و هق هق گريه گردم. به قدر کافی دير شده بود برای خانه رسيدن. زشت بود تنهايی کنار خيابان گريه کردن. راه افتادم باز. بايد سرخی چشم ها و باد بينی ام تا خانه که می رسيدم می خوابيد.
اشکم ولی بند نمی آمد. بی اختيار من سر ريز شده بود. باد گرمی به صورتم می خورد. بند کيفم را سر شانه مرتب کردم. راه می رفتم.