۱۳۸۵/۰۴/۰۱

جشن موسیقی


دیشب جشن موسیقی بود، به مناسبت شروع تابستان. از عصر گروه های موسیقی بساطشان را پهن کرده بودند، هرجایی که جایی باشد هم برای خودشان و هم برای آدم هایی که روبرویشان جمع شوند و برقصند. تنها بودم. برای خودم ساندویچ کالباس درست کردم، بطری نوشیدنی ام را برداشتم و زدم به کوچه. روی نمیکتی کنار یکی از گروههای موسیقی که سازهایشان را کوک می کردند نشستم و شامم را خوردم. هنوز تا شب خیلی مانده بود. اینجا ساعت ده و نیم شب هم هنوز آسمان خیلی سیاه نیست. با خودم فکر کردم می روم خانه و به کارهای خودم می رسم. همسایه ها میان کوچه میز و صندلی گذاشته بودند و هرکس چیزی برای خوردن آورده بود و خوش می گذراندند. از میان هیاهویشان که می گذشتم دچار شب بخیر گفتن دو زن مهربان و شاد شدم که تا فهمیدند تنهایی می گردم به شادیشان دعوتم کردند. هیچ کس را نمی شناختم غیر از یکی دو نفر که گهگاه گذران در کوچه دیده بودم. با سالاد میوه و نوشیدنی پذیرایی شدم. کنارم یک مرد دانمارکی با خانواده اش نشسته بود که او هم خوب فرانسوی حرف نمی زد. ولی بد نبود، زبان هم را می فهمیدیم. کمی بعد، یک گروه ده پانزده نفری نوازنده ی سیار آمدند با بالاپوش های رنگ به رنگ و کلاه گیس هایی با رنگ های عجیب و به سبک مردمان سالها پیش خودشان. بعد... راه افتادم در کوچه ها. بعضی جاها مردم جمع شده بودند و با آوازهای شاد، رقص های دو نفره ی بسیار زیبایی می کردند. من از تماشای این رقص ها سیر نمی شوم. موسیقی یک گروه آرام بود و موسیقی گروهی دیگر فقط اعصاب خورد می کرد. مردم شاد بودند و با موسیقی ها و آوازها به وجد می آمدند. نیمه شب بود که به خانه برگشتم.

پ. ن. یک: پلیس ها در دسته های سه تایی مدام بین مردم راه می رفتند. همه هفت تیر و بی سیم داشتند، ولی هیچ کدام باتوم نداشتند. هیچ کس هم از حضورشان نمی ترسید.
پ. ن. دو: در میان اینهمه آدم، فقط یک مرد مست بود که کمی شلوغ می کرد. تا فریاد می کشید یا سوت می زد، همه با تحکم نگاهش می کردند. خودش زیاد نماند و جایی رفت که فضای کافی برای حرکاتش باشد و موسیقی به رفتارش بیاید.
پ. ن. سه: بعضی چیزها به خون مربوط می شوند. مثل موسیقی. همه چیز شاد بود، فقط جای موسیقی و رقص های خودمان خالی بود.
پ. ن. چهار: هیچ کس یکبار هم دنبالم نیفتاد و متلکی نگفت و آزاری نرساند.
پ. ن. پنج: برای اولین بار سگی را نوازش کردم.