ظرف میوه را روی میز گذاشت و پرسید: «چای میخوری یا قهوه؟»
با یک نگاه همهی خطوط تنش را در ذهنم حک کردم. خیره به چشمهایش شدم و گفتم: «من قهوه میخوام».
لبخند زد. آنقدر آشنا و مهربان بود که همهی ترس و شرمم را ریخت. پشتش را که کرد گفتم: «با کیک شکلاتی».
یک لحظه سرش را برگرداند و شهاببارانم کرد. بلند شدم. پشت سرش به آشپزخانه دویدم و بلندتر گفتم:«من قهوه میخوام با کیک شکلاتی».
برگشت رو به من. تنم داغ بود و نگاهش پرعطش. دستهایمان آماده بودند برای تسلیم کردن. باز و اینبار آرامتر گفتم: «قهوه میخوام با کیک شکلاتی»!
حرف هنوز روی لبهایم بود که مزهی کیک شکلاتی را در دهانم چشیدم. غلظت داغ قهوه تنم را غرق کرد.