۱۳۸۵/۰۵/۲۷

نامه به پدرم

پدر عزیزم, سلام.

این نامه را از آن جهت برای شما می نویسم که بدانید همیشه به یادتان هستم و تعالیم شما همواره همچون گوشواره هایی جدانشدنی همراه زندگی ام می مانند. و از آن جهت منتشرش می کنم که فریاد زده باشم «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شوند».
پدر خوبم! امکان ندارد به یاد نداشته باشی که چطور صبح ها برای بیدار کردنمان انرژی صرف می کردی و وقت می گذاشتی. امکان ندارد از یاد ببرم صدای ضجه های اطرافیانم را که برای چند دقیقه بیشتر خوابیدن التماست می کردند. و تو با آنهمه حوصله و پشتکار همه ی راه های ممکن و غیر ممکن را برای بیرون کشیدنمان از رختخواب امتحان می کردی. ابتکارهایت همیشه خاص خودت بود. اره و سوهان برمی داشتی و در آن خنکای لطیف صبح به جان روح های نیمه هشیار مان می افتادی. باور کن حتی حالا هم که بچه های بزرگی شده ایم و سعی می کنی کاری به کارمان نداشته باشی و خودت هم بیشتر از قبل, گاهی تا هفت صبح در رختخواب می مانی, با شنیدن صدای بیدار شدنت تمام اندام هایم دچار رعشه می شوند و می دانم چاره ای جز بلند شدن ندارم.
بابای نازنینم! باور کن اگر بیایم و ببینم که خانه ای در بهشت داری, از خدا خواهش می کنم که رختخواب مرا در جهنم پهن کند. شاید هم خدا تو را مامور بیدار کردن فرشته هایش کند. ولی از آنجا که زیاد احتمال دارد برای خواب خودش هم مایه ی دردسر باشی, شاید تو را شکنجه ی مضاعفی برای جهنمیان قرار دهد. به این ترتیب می بینی که چه انگیزه ی نیرومندی هستی برای نیکوکار شدنم.
پدرم! سالهاست که از خانه ات بیرون آمده ام. اما نمی دانم چرا این عذاب های صبحگاهی دست از سرم بر نمی دارند. همیشه یا برای کلاس های خودم و یا برای آماده کردن صبحانه ی همسرم مجبور شده ام صبح زود بیدار شوم. یک روز هم اگر تعطیل باشد و صدای زنگ ساعت بیدارم نکند, حتمن اتفاقی می افتد مثل اتصالی کردن بوق ماشینی پای پنجره ی اتاقم. هیچ کدام اینها هم که نباشد, معلوم نیست چرا همان روز بی خوابی به سرم می زند و چشم هایم به زور هم بسته نمی مانند. می دانم که این جزئی از سرنوشتم شده و تا ابد همراهم خواهد بود. اطمینان دارم که حتی پس از مرگم آدم مهربان بی کاری پیدا می شود که هرصبح روی قبرم را جارو بکشد و آب بپاشد و با تکه سنگی به سنگم بکوبد و فاتحه بخواند.
پدر عزیزم! همه ی اینها را گفتم تا بدانی که چطور هر صبحم را با یاد تو شروع می کنم و مطمئن باشی که هیچ وقت فراموشت نخواهم کرد. اینجا هم که هستم, آنسوی دنیایی که همیشه شناخته بودم, اینهمه دور از تو, یک نفر هر روز ساعت هفت صبح آنقدر ناقوس کلیسا را با مدل های مختلف به صدا در می آورد تا خواب را از سرم بپراند. هر صبح با یاد تو بیدار می شوم و گلایه کنان از این سرنوشت شوم بلند بلند می گویم: «همه جا آدم هایی عین بابا پیدا می شود».
بابای خوبم! خیالت از بابت بیدار شدن های صبحم کاملن راحت باشد. فقط حالا فرقش این است که کسی برایم نان تازه روی میز نمی گذارد و چای نمی ریزد و تخم مرغ نیمرو نمی کند...