۱۳۸۵/۰۶/۰۵

آفتاب زمستان

قلبم
قلبم تيرباران شد
خون گرم پاشيد به صورتم
نارنجکی درونم ترکيد
پاشيدم به ديوار
دستم به هيچ جا گير نکرد

ذره​ذره​های تنم روبروی آفتاب زمستان
گرم شدند و از سرما لرزيدند
کنار هم جمع شدند و
تنم دوباره ساخته شد
نو شد
دوباره من شدم

همه در چند لحظه
که سر برگرداندی
مرا به نام خواندی و
روی صورتت غنچه​ی لبخندی شکفت.