۱۳۸۵/۰۹/۰۴

بی‌نام

نمی‌دانم شب است یا روز
تاریکی زیر تنم پهن شده و
نور روی تنم می‌لغزد
می‌مانم تا مرگ به درونم بخزد و
زنده‌ام کند
هر ستاره زنگوله‌ای می‌شود و من
زنگوله‌های رنگی از آسمان می‌چینم.

همه چیز در یک غیاب عظیم رخ می‌دهد
به وسعت شب
در خیابان‌های تاریک می‌دوم
از تنهایی نمی‌ترسم و
با صدای زنگ‌زنگ زنگوله‌ها
ستاره‌های روشن از آسمان می‌چینم.

نمی‌دانم چطور از حجم شب بگذرم
چطور در کاغذهای سفید دفن شوم
از خودم حیرت می‌کنم
که چطور وقت گریه عقب می‌افتد در چشم‌هایم
می‌نشینم و از دل تاریکی ستاره‌هایی می‌چینم
که درست عین زالو
به گلویم چسبیده‌اند.