پلنگ زخم خوردهی وحشی
بر تپههای بیحفاظ قلمرو خویش
ایستاده
آفتاب از انتهای افق میریزد
تا صبح راه درازیست
ترمیم زخم تازه را
مهتاب
چشمی به سوی مرگ
راهی به جستجوی شکاری رها شده
انتظار میکشد.
۱۳۸۶/۰۲/۰۳
خوانش شعر کویری
خیلی وقت پیش، اصلن نمیدانم چند وقت پیش، درمورد شعر کویری شاملو در سایت خودش بحث میشد. همان وقت چیزهایی نوشتم و خیلی دلم میخواست بازهم درموردش بشنوم که متاسفانه آن بخش تعطیل شد. کسی هم حرفی نزد. سعی کردم از راهنماییهای آقای پاشایی کمک بگیرم و خوانش خودم را تکمیل کنم که خیلی سخت بود و تنهایی از عهدهاش برنمیآیم. حالا کمی همان نوشتهها و برداشتها را مرتب کردم که بگذارم اینجا تا روی دستگاهم گم نشوند. منتظر هیچ اظهار نظری نیستم چون همان وقت هم کسی این بازیها را جدی نمیگرفت. میشد هنوز خیلی موشکافانهتر و طولانیتر بنویسم. ولی بماند برای بعد. فقط اصل مطلب را میگذارم که یادم بماند.
نیمیش آتش و نیمی اشک
می زند زار
.......... .......... زنی
بر گهوارهی خالی
.......... .......... گل ام وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جاناش را
بر پینههای کهنه نهالی
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
در قلعهی ویران
به بی راههی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی.
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
پاگرد
برای شروع متن را به سه بند یا سه پله تقسیم می کنم. هر پله به یک «گلام، وای» میرسد. در اولین نگاه، شعر در این سه پله بالا، یا شاید پایین میرود. میشود گفت که چون تعداد این جملات دریغ در پایان هر بند اضافه میشود پس شعر در مجموع یک روال بالا رفتنی را طی می کند. یعنی دریغ و افسوس تا پایان شعر به اوج خودش میرسد.
از یک جهت دیگر، چون در پایان بندهای دوم و سوم، آخرین جملهی دریغ با «وای» کامل نمی شود، بنابراین یک جور حس ضعیف شدن صدا یا از نفس افتادن را القا می کند. بنابراین میشود گفت که شعر به نوعی سقوط می کند.
گل
«گل» به معنی غنچه یا شکوفهی باز شده است. یعنی چیزی به بلوغ رسیده، در نهایت کمال و زیبایی. «وای» کلمهی افسوس است که در اظهار اندوه و مصیبت یا احساس بیماری و شدت درد استعمال میشود. آنچه به نظر میرسد این است که کسی نسبت به گلی که به او تعلق دارد، اظهار اندوه میکند. ممکن است این گل از دست رفته باشد، یا برعکس، گوش شنوای این بیان درد باشد. به عبارت دیگر، گل ممکن است باعث درد آمدن دل و یا مایهی دلداری باشد. من این هردو مفهوم را تصور میکنم. چیزی که به آن دل میبندی و با این حال مرهمی نیست. دردی که از خودش برای درمان استفاده میکنی. چیزی که از دست میرود و خودش به دست میرسد. شاید یک امید محال ابدی.
پله ی اول
نیمیش آتش و نیمی اشک / می زند زار / زنی / بر گهوارهی خالی
از آنجا که «نیم» یعنی یک قسمت از دو قسمت چیزی، بنابراین در ابتدایی ترین کلمات شعر، مواجه میشویم با چیزی که فقط دو قسمت دارد: آتش و اشک. آتش، روشنی و حرارت دارد. میسوزاند. و اشک، قطرهی آب است. آب و آتش از لحاظ اینکه آب آتش را خاموش میکند و آتش آب را بخار و محو می کند، با هم در تضاد هستند. از این رو کنار هم قرار گرفتن این دو عنصر در یک وجود قابل توجه است. آب و آتش، همراه خاک و باد از عناصر چهارگانه نیز هستند. خاک را که در آفرینش انسان می توان یافت. می ماند باد که شاید بتوان آن را در حرکات پیدا کرد. مثلن میتوان نوسانات منظم یک زن را وقت گریه کردن تصور کرد که با نوسان گهواره نیز همآهنگی دارد. با گرد هم آمدن این چهار عنصر اصلی میتوان ادعا کرد که کل هستی در این قسمت، در تجسم یک زن تداعی می شود. چگونه زنی باید باشد این تجسم حیات؟ کجاست؟ و چه میگذرد بر او؟
پله ی دوم
در اتاقی که در آن / مردی هرگز / عریان نکرده حسرت جان اش را / بر پینه های کهنه نهالی
با وجود تاکید دوباره بر «در» به معنی درون، در ابتدای بیان، میتوان چنین تصور کرد که مهمترین اتفاقات و جریانات درون این اتاق میافتد. تجسم حیات را در بند چهاردیوار اتاقی میبینیم، در مواجهه با امکانی محال. از ازل. محال، بخاطر بیان قید «هرگز» که پینه داشتن و کهنه بودن، خود تاکیدی مضاعفند.
مرد و زن در ارتباط باهم تکمیل کنندههای حیاتند. عریانی بر جای خواب و گهواره برای کودک تجسمهای آشکار این ارتباطند. ذهن میرود به سمت ارتباطهای زمینی و معمولی. ولی همآورد زنی که زندگیست، مردی عادی نمیتواند باشد. چنان سخت و چنان عمیق که راهی به درونش نیست. هیچ چیز از درون خودش آشکار نمیکند. عریان نمیشود. همیشه خودش را در حجابهای سخت حفظ میکند. مرد صحرانشینی بر ترک اسب میبینم. خود را به سختی پوشانده دربرابر باد و غبار. دربرابر زاری زن.
پله ی سوم
در قلعهی ویران / به بیراههی ریگ / رقصان در هرم سراب / به بیخیالی.
حالا فضا را بازتر میبینیم. بندها و حصارهای گستردهتر برای زندگی. بیاینکه حقیقت داشته باشند. بیراههای ناهموار، که به فضای زن میرسد، در بیاهمیتی امکان بودن یا نبودن. شاید تردیدی در تجلی زندگی.
ویران بودن قلعه، باز بیشتر به بیتوجهی زن به دنیای خارج تاکید میکند که پاسدار سرسخت حصار ناامن خویش است. بیراهه و سراب، همهی وجود این دنیا را ندیده میگیرند و بیخیالی از یاد میبردش. این است تجسم حیات؟
گل محمد
در تمام بندهای این شعر، زن زار می زند: گلام! شاملو شعر را با نگاهی به کلیدر نوشته است. در بحثهای پیرامون این شعر حتی بحث به عقیم بودن زن هم کشید. بیراهه نمیروم. اگر بخواهم ساده به شعر نگاه کنم، زن را زیور گلمحمد میگیرم که نه زیباست و نه توانایی اداره زندگی خودش را دارد و نه فرزندی میآورد. راوی زن را در فلاکتی غریب رها میکند و دور میشود. زن در حسرت مردش زاری میکند و مرد معلوم نیست کجاست. حتی بچهای به یادگار برای زن نمانده. همه چیزی محکوم به فناست. این غربت را دوست ندارم.
تمام
زن را تجلی حیات میگیرم و مرد را بهانه و قدرت. تمام فضا را گرداگردشان میچرخانم. چه بیثبات است و چه ویران. به طوفانی همه چیزی نابود میشود. آه حسرتی در فضا میپیچد. و تمام.
نیمیش آتش و نیمی اشک
می زند زار
.......... .......... زنی
بر گهوارهی خالی
.......... .......... گل ام وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرت جاناش را
بر پینههای کهنه نهالی
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
در قلعهی ویران
به بی راههی ریگ
رقصان در هرم سراب
به بی خیالی.
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام وای
.......... .......... گل ام!
پاگرد
برای شروع متن را به سه بند یا سه پله تقسیم می کنم. هر پله به یک «گلام، وای» میرسد. در اولین نگاه، شعر در این سه پله بالا، یا شاید پایین میرود. میشود گفت که چون تعداد این جملات دریغ در پایان هر بند اضافه میشود پس شعر در مجموع یک روال بالا رفتنی را طی می کند. یعنی دریغ و افسوس تا پایان شعر به اوج خودش میرسد.
از یک جهت دیگر، چون در پایان بندهای دوم و سوم، آخرین جملهی دریغ با «وای» کامل نمی شود، بنابراین یک جور حس ضعیف شدن صدا یا از نفس افتادن را القا می کند. بنابراین میشود گفت که شعر به نوعی سقوط می کند.
گل
«گل» به معنی غنچه یا شکوفهی باز شده است. یعنی چیزی به بلوغ رسیده، در نهایت کمال و زیبایی. «وای» کلمهی افسوس است که در اظهار اندوه و مصیبت یا احساس بیماری و شدت درد استعمال میشود. آنچه به نظر میرسد این است که کسی نسبت به گلی که به او تعلق دارد، اظهار اندوه میکند. ممکن است این گل از دست رفته باشد، یا برعکس، گوش شنوای این بیان درد باشد. به عبارت دیگر، گل ممکن است باعث درد آمدن دل و یا مایهی دلداری باشد. من این هردو مفهوم را تصور میکنم. چیزی که به آن دل میبندی و با این حال مرهمی نیست. دردی که از خودش برای درمان استفاده میکنی. چیزی که از دست میرود و خودش به دست میرسد. شاید یک امید محال ابدی.
پله ی اول
نیمیش آتش و نیمی اشک / می زند زار / زنی / بر گهوارهی خالی
از آنجا که «نیم» یعنی یک قسمت از دو قسمت چیزی، بنابراین در ابتدایی ترین کلمات شعر، مواجه میشویم با چیزی که فقط دو قسمت دارد: آتش و اشک. آتش، روشنی و حرارت دارد. میسوزاند. و اشک، قطرهی آب است. آب و آتش از لحاظ اینکه آب آتش را خاموش میکند و آتش آب را بخار و محو می کند، با هم در تضاد هستند. از این رو کنار هم قرار گرفتن این دو عنصر در یک وجود قابل توجه است. آب و آتش، همراه خاک و باد از عناصر چهارگانه نیز هستند. خاک را که در آفرینش انسان می توان یافت. می ماند باد که شاید بتوان آن را در حرکات پیدا کرد. مثلن میتوان نوسانات منظم یک زن را وقت گریه کردن تصور کرد که با نوسان گهواره نیز همآهنگی دارد. با گرد هم آمدن این چهار عنصر اصلی میتوان ادعا کرد که کل هستی در این قسمت، در تجسم یک زن تداعی می شود. چگونه زنی باید باشد این تجسم حیات؟ کجاست؟ و چه میگذرد بر او؟
پله ی دوم
در اتاقی که در آن / مردی هرگز / عریان نکرده حسرت جان اش را / بر پینه های کهنه نهالی
با وجود تاکید دوباره بر «در» به معنی درون، در ابتدای بیان، میتوان چنین تصور کرد که مهمترین اتفاقات و جریانات درون این اتاق میافتد. تجسم حیات را در بند چهاردیوار اتاقی میبینیم، در مواجهه با امکانی محال. از ازل. محال، بخاطر بیان قید «هرگز» که پینه داشتن و کهنه بودن، خود تاکیدی مضاعفند.
مرد و زن در ارتباط باهم تکمیل کنندههای حیاتند. عریانی بر جای خواب و گهواره برای کودک تجسمهای آشکار این ارتباطند. ذهن میرود به سمت ارتباطهای زمینی و معمولی. ولی همآورد زنی که زندگیست، مردی عادی نمیتواند باشد. چنان سخت و چنان عمیق که راهی به درونش نیست. هیچ چیز از درون خودش آشکار نمیکند. عریان نمیشود. همیشه خودش را در حجابهای سخت حفظ میکند. مرد صحرانشینی بر ترک اسب میبینم. خود را به سختی پوشانده دربرابر باد و غبار. دربرابر زاری زن.
پله ی سوم
در قلعهی ویران / به بیراههی ریگ / رقصان در هرم سراب / به بیخیالی.
حالا فضا را بازتر میبینیم. بندها و حصارهای گستردهتر برای زندگی. بیاینکه حقیقت داشته باشند. بیراههای ناهموار، که به فضای زن میرسد، در بیاهمیتی امکان بودن یا نبودن. شاید تردیدی در تجلی زندگی.
ویران بودن قلعه، باز بیشتر به بیتوجهی زن به دنیای خارج تاکید میکند که پاسدار سرسخت حصار ناامن خویش است. بیراهه و سراب، همهی وجود این دنیا را ندیده میگیرند و بیخیالی از یاد میبردش. این است تجسم حیات؟
گل محمد
در تمام بندهای این شعر، زن زار می زند: گلام! شاملو شعر را با نگاهی به کلیدر نوشته است. در بحثهای پیرامون این شعر حتی بحث به عقیم بودن زن هم کشید. بیراهه نمیروم. اگر بخواهم ساده به شعر نگاه کنم، زن را زیور گلمحمد میگیرم که نه زیباست و نه توانایی اداره زندگی خودش را دارد و نه فرزندی میآورد. راوی زن را در فلاکتی غریب رها میکند و دور میشود. زن در حسرت مردش زاری میکند و مرد معلوم نیست کجاست. حتی بچهای به یادگار برای زن نمانده. همه چیزی محکوم به فناست. این غربت را دوست ندارم.
تمام
زن را تجلی حیات میگیرم و مرد را بهانه و قدرت. تمام فضا را گرداگردشان میچرخانم. چه بیثبات است و چه ویران. به طوفانی همه چیزی نابود میشود. آه حسرتی در فضا میپیچد. و تمام.
۱۳۸۶/۰۲/۰۱
یک چیز دیگر
از سخنرانی ژان کوکتو در آکادمی فرانسه
خیلی وقت پیش این مطلب از دوستی به دستم رسید که چون متاسفانه نتوانستم اصل مطلب را پیداکنم، مجبور شدم با سلیقه ی خودم، ترجمهی بسیار ابتدایی خودم را ویرایش کنم. حالا نمیدانم دوستان شعر فهم این حرف را قبول دارند یا نه. ولی برای من که تعریف جالبیست.
زمانی که یک نقاش را تحسین میکنم به من میگوید: میتوانی یک نقاش باشی، اما نقاشی رنگ زدن نیست.
زمانی که یک موسیقیدان را تحسین میکنم به من میگوید: میتوانی موسیقیدان باشی، اما موسیقی نواختن آهنگ نیست.
زمانی که یک نمایشنامهنویس را تحسین میکنم به من میگوید: این نمایش نیست.
و زمانی که یک ورزشکار را تحسین میکنم میگوید: این بازی نیست.
میپرسم پس «این» چیست؟
مخاطب من همیشه مبهوت زمزمه میکند که : این چیز دیگری ست.
و من فکر میکنم که این «چیز دیگر» بهترین تعریف است برای شعر.
۱۳۸۶/۰۱/۲۳
سایهها
نمیدانم روح مادربزرگ بود یا خیال پدر
که میگشت دور اتاقها
بیکه چیزی بردارد از بو و رنگ
همه چیز اما بوی سایه میگیرد
طعم سایه در دهانم گس میشود
قی میکنم
بوی سایه در مشامم میماند
روح مادربزرگ میرود
خیال پدر میرود
فقط سایهها میمانند
که دور اتاقها گشت میزنند
روی مبلها مینشینند
چای مینوشند
چشمک میزنند.
که میگشت دور اتاقها
بیکه چیزی بردارد از بو و رنگ
همه چیز اما بوی سایه میگیرد
طعم سایه در دهانم گس میشود
قی میکنم
بوی سایه در مشامم میماند
روح مادربزرگ میرود
خیال پدر میرود
فقط سایهها میمانند
که دور اتاقها گشت میزنند
روی مبلها مینشینند
چای مینوشند
چشمک میزنند.
۱۳۸۶/۰۱/۱۶
فریب زمین
همه چيزی را به درون و
سنگينی درونم را به دوش میكشم
كه تنها به هایهای گریه سبک میشود
ره توشهی سفرهای بیفرجام
*
سگی پارس میکند
پنجههایی سخت درون سینهام فرو میرود و
مرا از زمین میکند
از سراشیب آسمان سر میخورم
و زمین مرا به خود میفریبد
مرا میدرد
فنا میشوم
*
کسی تعزیه میخواند و مادرم میگرید
رد زخمها روی سینهام
درختان گیلاس شکوفه میکنند
آفتاب میتابد به باغچهی سبزیکاری
سگی درون تنم پارس میکند
درد میکشم
گریه میکنم
تمام اتاقها بوی خون میدهد
بوی من
همه چیزی را به درون خود میکشم
دلم به حال مادرم میسوزد
میروم
کشیده میشوم.
سنگينی درونم را به دوش میكشم
كه تنها به هایهای گریه سبک میشود
ره توشهی سفرهای بیفرجام
*
سگی پارس میکند
پنجههایی سخت درون سینهام فرو میرود و
مرا از زمین میکند
از سراشیب آسمان سر میخورم
و زمین مرا به خود میفریبد
مرا میدرد
فنا میشوم
*
کسی تعزیه میخواند و مادرم میگرید
رد زخمها روی سینهام
درختان گیلاس شکوفه میکنند
آفتاب میتابد به باغچهی سبزیکاری
سگی درون تنم پارس میکند
درد میکشم
گریه میکنم
تمام اتاقها بوی خون میدهد
بوی من
همه چیزی را به درون خود میکشم
دلم به حال مادرم میسوزد
میروم
کشیده میشوم.
اشتراک در:
پستها (Atom)