۱۳۸۶/۰۱/۲۳

سایه‌ها

نمی‌دانم روح مادربزرگ بود یا خیال پدر
که می‌گشت دور اتاق‌ها
بی‌که چیزی بردارد از بو و رنگ
همه چیز اما بوی سایه می‌گیرد
طعم سایه در دهانم گس می‌شود
قی می‌کنم
بوی سایه در مشامم می‌ماند

روح مادربزرگ می‌رود
خیال پدر می‌رود
فقط سایه‌ها می‌مانند
که دور اتاق‌ها گشت می‌زنند
روی مبل‌ها می‌نشینند
چای می‌نوشند
چشمک می‌زنند.