۱۳۸۶/۰۱/۱۶

فریب زمین

همه چيزی را به درون و
سنگينی درونم را به دوش می‌كشم
كه تنها به های‌های گریه سبک می‌شود
ره توشه‌ی سفرهای بی‌فرجام

*

سگی پارس می‌کند
پنجه‌هایی سخت درون سینه‌ام فرو می‌رود و
مرا از زمین می‌کند
از سراشیب آسمان سر می‌خورم
و زمین مرا به خود می‌فریبد
مرا می‌درد
فنا می‌شوم

*

کسی تعزیه می‌خواند و مادرم می‌گرید
رد زخم‌ها روی سینه‌ام
درختان گیلاس شکوفه می‌کنند
آفتاب می‌تابد به باغچه‌ی سبزی‌کاری
سگی درون تنم پارس می‌کند
درد می‌کشم
گریه می‌کنم
تمام اتاق‌ها بوی خون می‌دهد
بوی من
همه چیزی را به درون خود می‌کشم
دلم به حال مادرم می‌سوزد
می‌روم
کشیده می‌شوم.