روی کاغذ عکس
میان قلب طلایی کوچکی
روبروی آینهای زنگ زده
آویخته به گردنم
زنی و مردی
همدیگر را تنگ در آغوش میفشرند
سالهاست که
نه زن سرش را برمیدارد
نه مرد از فشار بازوانش میکاهد
نه آینه تصویر دیگری میبیند
زنجیر ظریف گردنآویز اما
رد زخمی کهنه را بر گردنم
میخراشد.