به خودم فکر میکنم و به اینکه امسال سیساله میشوم. ده سال بعد چهل ساله، بعد پنجاه ساله، شصت ساله. فکر میکنم چی در من ممکن است تغیر کند. فکر میکنم چی در من از ده سال پیش تابحال تغییر کرده. و همیشه نگرانم از اینکه چرا آدم فقط یکبار فرصت تجربهی زندگی دارد.
با این فکرها چند روز پیش ایمیل پرمهری از دوستی که به قدر پدرم برایم عزیز است دریافت کردم. دوستی که میشود حرفهایم را برایش بنویسم و نگران نباشم از اینکه بخواهد نصیحتم کند یا سن و تجربهاش را به رخم بکشد. کسی که به من احساس دوستی میدهد. یک دوست خوب! چیزهایی که نوشته بود به نظرم جالب آمد. حرفهای او از جاییست که هنوز تجربهاش نکردهام. جایی که همیشه برایم مبهم و رازآلود است. حرفهای آقای صادقی از این نظر برایم جالب بود که همیشه نگران بودم مبادا بابا دوست نداشته باشد برایش تولد بگیریم. بابا همیشه شب تولدش منتظر است زودتر مراسم را تمام کنیم که بتواند بخوابد. خیلی وقتها قبل از شروع مراسم تولد خوابش میبرد. همیشه نگرانم که میدانم هیچ هدیهای برایش کافی نیست. به چیزی احتیاج ندارد. هیچ چیز هم به قدر کافی برای تشکر از اینهمه سال و اینهمه محبت خوب نیست. آقای صادقی در این نوشتهها مراسم تولد را از دید بابا نوشته. از دید کسی که بهرحال ما همیشه فکر میکنیم مزاحم استراحتش شدهایم. از دید کسی که فکر میکنیم پیر شده و پیرتر میشود. با اجازهی آقای صادقی، متن ایمیل ایشان را با حذف چند جمله و اصلاح ایرادهای تایپی همینجا میآورم:
«قدیم ها وقتی می خواستیم به کسی بگوییم که خیلی پیر است میگفتیم مثل چهل ساله هاست . وقتی صحبت از کسانی میشد که از نظر ما از کار افتاده بودند میگفتیم چهل پنجاه ساله. انگار خود پنجاه سالگی وجود مستقل نداشت و فقط در ارتباط باچهل سالگی بود که معنی میشد. راستی پنجاه سالگی چه احساسی دارد و پنجاه سالهها با چه امیدی زندگی می کنند؟ این رازیست که تا به این سن نرسی نمیتوانی پاسخش را بفهمی و وقتی فهمیدی درمقابل جوانی که احتمالا این سوال را بپرسد فقط لبخند میزنی!
نقطه مشترک همه پنجاه ساله های دنیا درخاطرات بسیارشان است . دوستیها؛ دشمنیها؛ عشقها؛ هیجانها و عواطف و احساسات مختلفی که اکنون فقط سایهای باقی گذارده اند و طعم گسی که میتواند خوشایند یا ناخوشایند باشد.
پنجشنبه شب مصادف بود با سالگرد پنجاه و سومین سالروز تولدم. سرمای سختی خورده بودم و به تنها چیزی که نمیتوانستم فکر کنم مساله تولد بازی و این قبیل چیزها بود. درسرمای بیسابقه تهران و ایران و نگرانی برای قطع گاز و آب و برق و زمین خوردن احتمالی خودت یا اطرافیانت روحیهای برای فکرهای لطیف باقی نگذاشته بود تا چه برسد به تفکر من کی هستم و از کجا آمدهام و بقیه اندیشههای فلسفی.
زنگ آپارتمان که صدا کرد با خودم گفتم که آمدند. میآیند و تبریکی میگویند و مزاحم استراحت من میشوند. در که باز شد فقط گرما بود که وجودم را پر کرد. گرمای عشق و احساس. محبتی که خانهام را لبریز کرده بود و چهرههایی که دوستشان داشتم و اگر زندگی فعلی من معنایی داشته باشد در وجود آنها خلاصه میشود.
آن چه در این سن و سال به تعریف زندگی و اندوختههایت کمک میکند همینها هستند. کسانی که نه برای نیاز بلکه برای بخشیدن میآیند. بخشش محبت و عاطفه. میآیند که بگویند برایشان محترمی و عزیز. یادش بخیر حمید مصدق میگفت «درشب جشن عروسی عروسک های کودک خواهرمن ..... صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس –صحبت از سادگی و کودکی است– چهرهای نیست عبوس....».
شلوغ بود. صدای خندهها و چهرههای شاد سرمای وجود مرا و سرمای خانهام را از بین برد و تنها یک احساس داشتم: شادی و محبت؛ محبت وشادی و اینکه فکر کنی تنها نیستی و تنها نبودهای حتی در زمانی که میاندیشیدی از همیشه تنها تری!
از گرمای عشق سرشار بودم و فکر میکردم که بیهوده زندگی نکردهام. حالا در این بالا -حتی بالاتر از آن پنجاه سالگی کذایی– میشود خیلی چیزها را دید و میشود به این نکته رسید که حرف نخست عشق است و فقط همین. و همین است که آن عزیز –فروغ– میگوید که تنها صداست که میماند.....
اما تو؛ تو را هم دیدم و اطمینان دارم که خودت بودی. گرمایت را حس کردم و خوشتر شدم و شادمانیم را با وجود تو ودوستانم تکمیلتر کردم و اگر روزی جشن کوچکی داشته باشی و اگر کمی دقت کنی، در آن گوشه مرا میبینی که با لبخند به تو میگویم برایم عزیزی و دوستت دارم.
محمدرضا صادقی - 21/ دی ماه /1386»