(بابای خوبم! توقع دارم بدونید که بیشتر از همهی دنیا دوستتون دارم. میدونم از دستم دلخور نمیشین بخاطر نوشتههام. از دور میبوسمتون.)
پدرم یک روز میمیرد
مثل پتوی کهنهای در گور میگذارندش
و جسمش تمام میشود
بچههایی که از او زاییدهام بیسرپرست میشوند
من میمانم
تنها
با بچههایی که بزرگ شدهاند
بچههایی که میمیرند
بچههایی که پیر میشوند
یا شیرخواره میمانند.
پدرم بارها با من خوابیده است
بارها خون مرا نوشیده است
بارها در ضجههای من خندیده است
خندههایی که هوا را میلرزاند
من را میلرزاند
موهایم را میلرزاند
میان کوهها میپیچد و به آسمان میرود.
گاهی هم پیش میﺁید
که پدرم از درد به خود بپیچد
تب کند
روی پیشانیاش دستمال خیس بگذارم
عرق کند
صورتش از درد سیاه شود
هربار ولی خوب میشود
آرام میشود
میان پیچوخم کوهها خودش را گم میکند
گم میشود
یا برمیگردد.