روزی روزگاری، حوالی برکهی زیبایی پر از نیلوفرهای سفید و صورتی، قورباغهی کوچکی بود که روزها کاری نداشت جز جستوخیز کردن و بازی کردن. همهی تفریحش پریدن از روی برگهای درشت نیلوفرها بود و جستزدن از روی تختهسنگها بر نمناکی زمین. کمی دورتر، در کلبهای چوبی٬ پیرمرد غمگینی زندگی میکرد که هر روز، نزدیک ظهر، برای پر کردن کوزهی سفالیاش کنار برکه میآمد. پیرمرد قدمهای آهسته برمیداشت. اطرافش را میپایید. آبی به صورتش میزد. روی تختهسنگی مینشست و استراحت میکرد. قورباغه پیرمرد را میشناخت. پیرمرد قورباغه را میدید. کوزهی پرآبش را به سختی به دوش میکشید و برمیگشت.
یک روز که قورباغه مشغول بازی و جستوخیز بود، ناغافل از روی سنگی سر خورد و به پشت افتاد روی زمین. بیفایده شروع کرد به دستوپا زدن، داد زدن و کمک خواستن. ساعتها گذشت تا اینکه نزدیک ظهر، صدای آشنای قدمهای پیرمرد شادش کرد. دوباره به تقلا افتاد. فریاد کشید. پیرمرد نزدیک برکه شد. مشتی آب به صورتش زد. نگاهی به آسمان انداخت. آهی کشید و روی تخته سنگ نشست. قورباغه با همهی توانش فریاد کشید. پیرمرد ولی نمیشنید. قورباغه شروع کرد به گریه کردن. میان هقهق گریه خواهش میکرد، التماس میکرد. پیرمرد نگاهی به دستوپا زدنش انداخت. دوباره آهی کشید. بلند شد و کوزهی پرآبش را برداشت و از همان راهی که آمده بود برگشت.
قورباغه از خستگی آرام گرفت. از بیدفاع بودن خودش در آن حال ترسید. هر آن ممکن بود شکار پرنده یا ماری بشود. مورچهها حتی میتوانستند تکهتکهاش کنند. عنکبوتی اگر میرسید میتوانست در تارهای چسبناک اسیرش کند. قورباغه اما هوای جست زدن بر برگهای درشت و معلق نیلوفرها را داشت. خودش را وادار کرد به تاب خوردن بر پشتش. دستوپا زدنھایش را منظم کرد. دستها و پاهایش را به ساقههای علف گیر داد. تلاش کرد و سرانجام چرخید. حس کردن نمناکی زمین زیر تنش تولدی دوباره بود. با چند جست کوتاه خودش را به آب برکه انداخت و بعد روی برگ نیلوفری پرید. به زمینی که بیرمق بر آن افتاده بود نگاه انداخت و مغرور بود از اینکه یاد گرفته چطور روی زمین غلت بزند. چطور بچرخد. چطور روی دستها و پاهایش بلند شود.
بازی تازهی قورباغه شده بود پریدن از روی تخته سنگها، به پشت غلتیدن، ساقهی علفها را گرفتن و روی شکم بلند شدن. یک روز که به پشت روی زمین افتاده بود و باد خوردن برگ درختها بر زمینهی آبی آسمان را تماشا میکرد، پیرمرد برای برداشتن آب به کنار برکه آمد. زیر لب آوازی شاد زمزمه میکرد و در هر چند قدم، به شادی دور خودش میچرخید. یک مشت آب به صورتش زد، کوزهی آبش را پر کرد و روی تخته سنگ نشست. اطرافش را که با دقت برانداز میکرد، چشمش به قورباغه افتاد. به نرمی با دو انگشت از روی زمین بلندش کرد. جلوی صورتش کمی نوازشش کرد و در آب برکه رهایش کرد. قوباغه هاجوواج مانده بود. روی برگ نیلوفری پرید که خوشیهای پیرمرد را بپاید. پیرمرد چندبار بیهوا با خودش بلند خندید. نگاهی طولانی به آسمان انداخت، کوزهی پرآبش را برداشت و از راهی که آمده بود برگشت.
قورباغه بازی را از سر گرفت. جست زد روی تختهسنگ. سر خورد. به پشت افتاد روی زمین. غلتید و بلند شد و باز جست زد روی تختهسنگ...