۱۳۸۸/۰۶/۰۴

قاپوق

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مدت‏ها به قاپوق وصل بودم
و زن‏ها به تماشای رنج کشیدنم، می‌خندیدند.

مردها تکه‏‌های گل به دست گرفتند
و به سر و صورتم پاشیدند.

اشک در من بالا آمد، متلاطم، مثل طوفان،
و غرورم مرا به هق‌‏هق انداخت.

نگاهشان می‌‏کردم، گویی خواب می‌‏بینم
با ترس و وحشتی خشمگین و طولانی.

میدان باز بود و همه بودند،
زنان ساده لوحانه می‌‏خندیدند.

مردم با فریادهای احمقانه، میوه پرت می‌‏کردند،
سر و صدایشان را باد می‌‏رساند.

خشم و عصیان هجوم آورده بود.
به آرامی نفرت را می‌‏آموختم.

توهین‌‏ها تازیانه بود، تازیانه‌‏ی گزنه.
رهایم که کردند، پاره‏‌ای بودم.

پاره‏‌ای از دلخوشی باد بودم. از آن پس
خود را روبروی مرده‏‌ها می‏‌دیدم.

(*) قاپوق نوعی آلت شکنجه‏‌ی قدیمی که سر و دست مجرم را از سوراخ کوچک تخته سنگی گذرانده و فشار می‌‏دادند.

۱۳۸۸/۰۶/۰۱

دوست دارم بی‏حال باشی

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دوست دارم بی‌‏حال و غرق نوازش باشی در آغوشم
در جستجوی پناهگاهی امن، در آغوشم
گهواره‏‌ی گرمی که در آن آرمیده باشی.

دوست دارم گل انداخته باشی، مثل پاییز،
به چهره‌‏ی الهه‏‌ی پاییز
که خورشید غروب تاج می‌‏شود بر سرش.

دوست دارم آرام باشی و راه بروی بی سر و صدا
آهسته حرف بزنی و بیزار باشی از سر و صدا
همان طوری که شب‌‏ها هستیم.

دوستت دارم بخصوص اگر پریده رنگ باشی و در حال احتضار،
و با هق‌‏هق بنالی از حال احتضار،
در کیف بیدادگری که با خشونت در پی می‏‌آید و عاجز می‏‌کند.

بودنت را دوست دارم، ای خواهر ملکه‏‌ی دیرگاهان،
تبعید شده به میان شکوه دیرگاهان،
سفیدتر از انعکاس نور ماه بر زنبق سفید..

دوست دارم مزاحمت نشوم، وقتی که پریده رنگی
وقتی که می‌‏لرزی، ناتوانم از مخفی کردن پریده رنگی
ای وای که هیچ وقت نمی‌‏فهمی چقدر دوستت دارم !

۱۳۸۸/۰۵/۲۴

خاتون من

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

در قصر خویش آرمیده،
جایی که ماه، چون بستری از صدف می‌‏گسترد...
دهانش ممنوع است و تن‏‌اش تقدیس شده،
جز من، هیچ هستی دیگری شهامت نداشته در آغوشش بگیرد.

سیاهکان طناز به خدمتش زانو می‌‏زنند...
فرومایگان، با نگاه‏‌های تهدیدآمیزشان
چون آذرخشی سرخ می‌‏گذرند...
با خنده‏‌های سفید و حرکات شیرین...

خواجگکانی ناپسند‏
و زنی که دوستش می‏‌دارم، چشمانی همسان ندارد،
چشمانی دارد ژرف او، به سان دریا، صحرا، آفتاب،
که عشق را در مغز استخوان‏‌ها به لرزه می‌اندازد.

خشم چشم‏هایش گریه‌‏ی نفرت‏‌بار درد است...
دستاویزشان می‌‏شوم، بس که زیباست،
چنان دورم از آنها، همیشه، چنین نزدیکند به من...
از گزش برگ گلی مجروح می‌‏شوند این چشم‌‏ها.

وارد قصر می‌‏شوم، فریبا به آب می‏‌غلتد،
سایه آرام، سکوت بی‏‌پایان،
بر فرشی به لطافت رستنی‏‌های بی‏‌همتا،
به نرمی می‏‌لغزد پاهای نگارم.

خاتون من با چشم‌‏های سیاهش، چون گذشته‌‏ها مرا انتظار می‌‏کشد.
یاسمین‏‌های پیچان، حسادت‏‌ها را می‌‏پوشانند...
حظ می‌‏کنم، انتخاب زیورهایش را می‌‏ستایم،
جانم بر انگشتری انگشتانش می‏‌پیچید.

نوازش‌‏هایمان، اشتیاق‏‌هایی بیدادگرند
بیم‏‌ها و خنده‏‌های یاس...
ملاحت فرومی‌‏بارد، مثل شب،
بوسه‌‏هایی خواهرانه، بعد از الحاق.

خنده‌‏کنان، چین دامنش را باز می‌‏کند...
تن بالغ‏‌اش را در نور می‌‏طلبم
در خوابگاهی بی‌نظیر،
زیر سایه‌ی امن سروها،
نزد خود می‏خوانم‌‏اش.

۱۳۸۸/۰۵/۱۲

دروازه‌های خالی

آه اگر تنهایی رنگ داشت
تمام دیوارهای شهر را به رنگش نقاشی می‏کردم
اگر پیکری داشت
تمام میدان‏ها را به تندیس‏اش می‏آراستم
اگر صدایی داشت، ترانه‏ها می‏ساختم.

تنهایی، من را به کوچه‏های خالی می‏برد
بچه‏ها آشفتگی کوچه‏ها را در دروازه‏های خالی شوت می‏کنند
کوچه‏های قلبم با سنگ‏های خالی فرش می‏شوند
کوچه‏های تو در تو به هیچ خیابانی نمی‏رسند
همه‏ی کوچه‏ها بن‏بست‏اند.

کاش بمبی در این کوچه‏ها منفجر می‏شد
یا تمام دیوارها سبز می‏شدند
و پلیس‏های بد با باتون‏هایشان می‏افتادند به جان دیوارها
کاش سرم گیج می‏رفت و می‏افتادم.

توپ بچه‏ها شوت می‏شود وسط خیابان
بچه‏ای می‏دود دنبال توپ
هیچ ماشین و موتوری نمی‏گذرد
بچه توپ را برمی‏دارد و برمی‏گردد
برگ سبزی از شاخه می‏افتد
لابلای سنگ‏فرش ریشه می‏کند
جوانه می‏زند.

از لابلای ماشین‏ها می‏گذرم
خیابان را رد می‏کنم
از تمام کارت‏های شناسایی‏ام کپی می‏گیرم
از لابلای ماشین‏ها برمی‏گردم
کپی‏ها را بین بچه‏ها تقسیم می‏کنم
توپشان را شوت می‏کنم
دروازه‏ی خالی را فتح می‏کنم
گل می‏زنم.

از جلوی خانه رد می‏شوم
دور می‏شوم
کنار جوی آب دراز می‏کشم
برگ سبزی از درخت می‏افتد
در دلم ریشه می‏کند
جوانه می‏زند
به زمین پرچ می‏شوم
بیدارم
دیگر هیچ وقت نمی‏خوابم.