۱۳۸۸/۰۶/۰۴

قاپوق

شعر از: رنه وی‌وین
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

مدت‏ها به قاپوق وصل بودم
و زن‏ها به تماشای رنج کشیدنم، می‌خندیدند.

مردها تکه‏‌های گل به دست گرفتند
و به سر و صورتم پاشیدند.

اشک در من بالا آمد، متلاطم، مثل طوفان،
و غرورم مرا به هق‌‏هق انداخت.

نگاهشان می‌‏کردم، گویی خواب می‌‏بینم
با ترس و وحشتی خشمگین و طولانی.

میدان باز بود و همه بودند،
زنان ساده لوحانه می‌‏خندیدند.

مردم با فریادهای احمقانه، میوه پرت می‌‏کردند،
سر و صدایشان را باد می‌‏رساند.

خشم و عصیان هجوم آورده بود.
به آرامی نفرت را می‌‏آموختم.

توهین‌‏ها تازیانه بود، تازیانه‌‏ی گزنه.
رهایم که کردند، پاره‏‌ای بودم.

پاره‏‌ای از دلخوشی باد بودم. از آن پس
خود را روبروی مرده‏‌ها می‏‌دیدم.

(*) قاپوق نوعی آلت شکنجه‏‌ی قدیمی که سر و دست مجرم را از سوراخ کوچک تخته سنگی گذرانده و فشار می‌‏دادند.