۱۳۸۹/۰۲/۱۰

روزی می‌رسد

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

روزی می‌رسد
که دنبال شهر بگردی و پیدایش نکنی
دنبال روستا بگردی و پیدایش نکنی
جنگل را پیدا نکنی، رود را پیدا نکنی
آغوش زنت را پیدا نکنی
حتی دنبال خودت بگردی و پیدا نکنی
گوش‌هایت را پیدا نکنی
چشم‌هایت را پیدا نکنی.
هیچ جا نروی، چون تمام راه‌ها به مرگ می‌رسد
در جا نمانی چون آنجا مرگ حاضر است.

بهتر است جایی مخفی شوی
جایی که سربازها نباشند
مردم نباشند
آزمایشگاه‌ها نباشند
کارخانه‌ها نباشند
جایی که هیچ کس عجله نداشته باشد
بازجویی‌های سخت نباشند
قراردادهای جنگ نباشند
پیمان‌های صلح نباشند.
بهتر است جایی بروی که بچه‌ها روی زمین می‌دوند
جایی بر زمینی
که میان توده ابرهای مهلک معلق نباشد.

مترسک‌های ماسک‌دار

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

بوی تند گاز اشک‌آور می‌دهد
گلی افتاده بر پیاده‌رو
کرم شبتاب، در این تاریکی شب‌نما
در خواب زمستانی‌اش از یاد رفته.
قدرت در دست سطل‌های زباله‌ست
یادگار حادثه، در آتش سوخته.
چیدمان اینجا
درخت است و سنگفرش و ماشین
تصادف با ماه می، له شدن، آتش گرفتن
زخم بستن
به آبپاشی ماشین‌های آتش‌نشانی تازه شدن
روز، آتش، رنگ،
اسید، سرکه، زباله، خون،
دود و خاکستر در گذرگاه‌ها
مترسک‌های ماسک‌دار خاکستر می‌شوند.

نوید

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

آتش لجام گسیخته
زیر پوست شهر می‌دود
شعله می‌کشد
خشمناک منتشر می‌شود
گیجی چرخش چاقوها
و درنهایت اعتقاد به
احترام به هر عقیده‌ای.
نفرینمان کرده‌اند
استخوان‌هایمان پیش پایمان افتاده
تفاله‌هایمان
میوه‌هایی
هسته‌هایی ترد،
نویدبخش رویش دوباره.

تاخت زدن

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

فرمان حمله
همین حالا
هوم.. فرانسه و سوییس
اینو یه اسب انگلیسی بم گفت
که به تاخت می‌رفت
یک، دو، یا سه ماه پیش
نه، نه، اشغال، اشغال
هنوز آزاد نشده
چی؟ 1944؟ آره، آره می‌دونم،
اون وقت دو سالم بود
دیگه چیز زیادی یادم نیست
امروز
چرت می‌گم
نه، فرانسه فرانسوی نیست
اینو یه شاعر فرانسوی می‌گه
به اسم مارتینز
که از 15 ژوییه 1966
تو لندن زندگی می‌کنه
دیروز می‌خواست تو پاریس
14 ژوییه رو جشن بگیره
با چندتا آنارشیست انقلابی اسپانیایی
دو تا سوسیالیست
یک کمونیست آلمانی-چینی
یک کولی
و دوتا مست آوازه‌خون
بت بگم می‌خواست از راه سن
بره سن-میشل
بخاطر پاسبونای سیاه بود
که نرفتن
این چندمین باره
که کله‌ی صبح
یه بلیت یه سره می‌گیرم
واسه لندن
اینطور وقتا به رییسمون می‌گیم:
می‌ریم، می‌ریم
قشقرق می‌کنیم که
بای بای پاسبونا
بای بای فانوسای کاغذی
بای بای نوارای رنگی پرچم
بای بای خودم
می‌رم انگلیس علف بخورم و
چایی سر بکشم
چه ماه‌های خوبی داشت فرانسه
لم می‌داد و آفتاب می‌گرفت
هارت و پورت، هارت و پورت، هی..
اما 10 می، آخرای شب
اتفاقی تو رادیو شنیدم
که همه جا سنگربندی شده
پاسپورتم، مدارکم
کفشام، ظرف چاشتم
ای بی‌پدر!
هواپیما بی هواپیما
دلخور بودم
با اون لباسای بالماسکه
تو فرودگاه
با یه رفیق پرتقالی
که نمی‌تونست برگرده پرتقال
پس چی
پاریس، فرانسه
دست کم از پرتقال ندارن
دوستم یه کمربند پهن داشت
با موهایی که یه کم زیادی بلند بودن
همه‌ی شب
گوشمون به رادیو بود
حرومزاده‌ها، حرو‌زاده‌ها
من نقشه‌ی متروی پاریس داشتم
می‌تونستم همه چیو دنبال کنم و
مشت بکوبم روش
تا حوالی صبح طول کشید
باز اون اسب انگلیسی‌مو دیدم
بم گفت حالا فرانسه دیگه فرانسویه
من فک کردم شاید، شاید
بخصوص که حالا دیگه
با خوردن پاسبوناش مسموم شده
دیگه خیلی دیر شده.
من دیگه شعر نمی‌نویسم
دیگه قپی نمیام
جواز شاعری مو دزدیدن
واسه گرفتن جواز شاعری
رو سنگرایی که تو پاریس ساختین
باید از پلیسای بدریخت
باتوم و نارنجک نوش جون کنین
من کتابای شعرمو فروختم
که کتاب شیمی و فیزیک بخرم
با یه هفت‌تیر و چندتا فشنگ
با چندتا کتاب راهنمای چریک شدن
من رمبو مو با مائو تاخت زدم.

۱۳۸۹/۰۲/۰۶

مرگ پاریس

از مجموعه شعرهای انقلابی می ۶۸
شاعر ناشناس
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

دانشجو را پلیس پاریس کشته
مرد را پلیس پاریس کشته
ته کوچه باتوم افتاده
فریاد سکوت از خیابان‌ها می‌گذرد
این تویی پاریس؟
شهر آرام من، تویی؟

تو را بخاطر تاریخ و مردمانت دوست داشتیم
بخاطر باغ‌ها، خانه‌ها، خیابان‌ها
تو را بخاطر آزادگی‌ات دوست داشتیم
پاریس!

هر وقتی که جایی بر زمین به کسی ظلم می‌شد
هر وقتی که جایی بر زمین ظالمی پیروز می‌شد
مردم به پاریس پناه می‌آوردند
چون تو چشم امید بودی
پناهگاه بودی،
پاریس!

شهر باشکوه من، جزیره‌ی نور
باستیل به دست مردمانت فتح شده
از سنگرها پوشیده شده‌ای
پریشان و منقلبی
پاریس!

عاشقان در کرانه‌های سن از عشق می‌گویند
رود آرام زیر پل‌ها می‌غلتد
به این شهر که می‌رسد
آب از جراحتی در عمق عشقمان سرخ می‌شود

پلیس پاریس آرزوهایمان را لگدمال می‌کند
می‌خواهند پاریس را از قلبمان بتراشند
می‌خواهند رویاهایمان را قتل عام کنند.

آهای مردم کوچه، مردم خیابان، مردم شهر
مرگ پاریس را آیا
با این پیشینه تاب می‌آورید؟

۱۳۸۹/۰۲/۰۱

دست

شعر از: کلودین بوهی
ترجمه: نفیسه نواب‌پور
--------------------

همیشه
در جستجوی این دستِ
غایبید
غایب از ازل
این جوانه‌‏ی غفلت
روی تن‏‌تان
دستی که بی‏‌وقفه
تمام طول روز
احساسش می‏‌کنید
دستی
که در برتان دارد.