۱۳۸۹/۰۵/۱۲

راز

۱- یک وقتی چند سال پیش که حسابی اوضاع زندگی‏ام به هم ریخته بود و همه چیز بد بود و پیش دوستی گلایه از روزگار می‏کردم، برایم نوشت:
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف می‏دی نفیسه».

پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشه‏ای از هستی‏ت که فقط مال خودته
و هیچ‏کس به اون حریم راه نداره.
می‏تونه حضور گذشته‏ای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا می‏بره در امروزت».

۲- می‏گویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستاره‏ها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمی‏پرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگ‏تر و نورانی‏تر بود و عالم را به هستی خود روشن می‏کرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خدایی‏اش را با چیزی شریک نمی‏شود.

۳- دنبال راز می‏گشتم در زندگی‏ام. دنبال گوشه‏ای از زندگی می‏گشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعله‏ای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا می‏شد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بی‏هوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچ‏کس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمی‏نمود.

۴- من خواننده‏ی یکتای تمام متن‏هایی هستم که می‏خوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من می‏کند بی‏همتاست. آنچه درون من اتفاق می‏افتد با آنچه درون دیگران اتفاق می‏افتد متفاوت است. حس من، برداشت‏های متفاوت من و اثری که متن بر من می‏گذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید می‏گویم که هیچ کس نمی‏تواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعی‏های متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.

۵- یک روز صبح از خواب بیدار می‏شوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش می‏رود. فکر می‏کنی بدتر از این نمی‏شود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و وامانده‏ای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش می‏بندد. پرهای پروازش را از دست می‏دهد. رازهایش را گم می‏کند. اما هیچ‏کس پرواز کردن را از یاد نمی‏برد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع می‏کند. روز می‏شود.

پ. ن. : برای تینای غمگینم.