۱- یک وقتی چند سال پیش که حسابی اوضاع زندگیام به هم ریخته بود و همه چیز بد بود و پیش دوستی گلایه از روزگار میکردم، برایم نوشت:
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف میدی نفیسه».
پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشهای از هستیت که فقط مال خودته
و هیچکس به اون حریم راه نداره.
میتونه حضور گذشتهای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا میبره در امروزت».
۲- میگویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستارهها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمیپرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگتر و نورانیتر بود و عالم را به هستی خود روشن میکرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خداییاش را با چیزی شریک نمیشود.
۳- دنبال راز میگشتم در زندگیام. دنبال گوشهای از زندگی میگشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعلهای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا میشد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بیهوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچکس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمینمود.
۴- من خوانندهی یکتای تمام متنهایی هستم که میخوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من میکند بیهمتاست. آنچه درون من اتفاق میافتد با آنچه درون دیگران اتفاق میافتد متفاوت است. حس من، برداشتهای متفاوت من و اثری که متن بر من میگذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید میگویم که هیچ کس نمیتواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعیهای متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.
۵- یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش میرود. فکر میکنی بدتر از این نمیشود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و واماندهای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش میبندد. پرهای پروازش را از دست میدهد. رازهایش را گم میکند. اما هیچکس پرواز کردن را از یاد نمیبرد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع میکند. روز میشود.
پ. ن. : برای تینای غمگینم.
«یه کم از اون دنیا بیا بیرون.
یه جور واسه خودت و تو درون خودت آسمون بساز
و اونجا پر بکش.
یه راز واسه خودت داشته باش.
بی راز یه روزی خودت رو از کف میدی نفیسه».
پرسیدم راز یعنی چی؟ که برایم نوشت:
«راز یعنی گوشهای از هستیت که فقط مال خودته
و هیچکس به اون حریم راه نداره.
میتونه حضور گذشتهای در امروزت باشه
یا یه حضور متفاوت که تو رو به رؤیا میبره در امروزت».
۲- میگویند ابراهیم پیامبر پیش از آنکه یکتاپرست شود ستاره پرست شد. تاریکی که پیش پای روز از نفس افتاد ستارهها ناپدید شدند. ابراهیم گفت خدایی را نمیپرستم که زوال داشته باشد. پس به پرستش آفتاب نشست که بزرگتر و نورانیتر بود و عالم را به هستی خود روشن میکرد. شب هنگام که خورشید غروب کرد، ابراهیم دست از پرستش آفتاب کشید که خدایی افول کننده بود. پس ماه را به خدایی برگزید. اما ماه نیز از آسمان رفت و پیامبر پس از آن به پرستش خدای یکتایی پرداخت که زوال ندارد و خداییاش را با چیزی شریک نمیشود.
۳- دنبال راز میگشتم در زندگیام. دنبال گوشهای از زندگی میگشتم که فقط مال خودم باشد. عشقی، شوری، شعلهای یا حتی کاری. آن چیزها که زمینی بود و انسانی، زود برملا میشد. راز نبود. از هر کسی ساخته بود. یک وقتی اما بیهوا فهمیدم که رازی برای خودم دارم. حریمی که هیچکس به آن راه نداشت. حضور متفاوتی در روزگارم که دیگر چندان بد نمینمود.
۴- من خوانندهی یکتای تمام متنهایی هستم که میخوانم. نه اینکه من تنها کسی باشم که متن را خوانده است. نه! ولی آنچه یک متن با من میکند بیهمتاست. آنچه درون من اتفاق میافتد با آنچه درون دیگران اتفاق میافتد متفاوت است. حس من، برداشتهای متفاوت من و اثری که متن بر من میگذارد کاملن وابسته به من است. بدون تردید میگویم که هیچ کس نمیتواند در خوانش یک متن با من شریک شود. کلمات برای ما تداعیهای متفاوت دارند. هرکدام از ما زبان خاص خودمان با محدوده لغات خودمان را داریم. ما هرکدام لحن خاص خودمان را داریم. راز داریم برای خودمان. رازهایی منحصر به فرد.
۵- یک روز صبح از خواب بیدار میشوی و همه چیز بد است. همه چیز بد پیش میرود. فکر میکنی بدتر از این نمیشود، هرچند که همیشه بدتر از این هم هست. یک شب پیش از اینکه بخوابی خسته و واماندهای از دست روزگار. دوست داری سایه باشی. در تاریکی فرو بروی و گم شوی. نباشی. گاه آدم در به روی آسمانش میبندد. پرهای پروازش را از دست میدهد. رازهایش را گم میکند. اما هیچکس پرواز کردن را از یاد نمیبرد. ناخواسته همیشه صبح آفتاب طلوع میکند. روز میشود.
پ. ن. : برای تینای غمگینم.