حالا درست شش ماه از اولین گریههایش میگذرد؛ از اولین خواهش و نیازش به درآغوش کشیده شدن. به دنیا که آمد آنقدر کوچک بود و آنقدر ناتوان که در تصورم نمیگنجید. بزرگ شد. حالا آنقدر توانا شده که به هر طرف بخواهد غلت میزند. با دست و پا خودش را هرجای اتاق بخواهد میکشد. دنیای کوچکش آنقدر بزرگ شده که شهامت بیرون آمدن از اتاقش دارد. تمام مدتی که بیدار است شیطنت میکند و به بازیام میگیرد. مفهوم سایه را کشف کرده و به راحتی منبع نور را پیدا میکند. اطرافش را با دقت میپاید. آنقدر کودک است که هر وقت بخواهد آواز میخواند، هر وقت بخواهد داد میزند، هر وقت بخواهد سرگرم عروسکی میشود. تند خودش را به من میرساند وقتی دلش بخواهد بغلش کنم. به فکر محبت کردن که بیفتد دست دراز میکند و نوازشمان میکند. دهانش را به صورتمان میچسباند و میبوسدمان. نگاهمان میکند و میخندد. صبح زود بیدار میشود و تا دریابمش، به اسباببازیهایش مشغول است. سر شب خودش را بین دستهایم جا میدهد که لالایی بشنود و بخوابد. با هم زندگی میکنیم. هم را میفهمیم. خستهام میکند. آنقدر خسته و درگیرم میکند که مدتی هست حتی فرصت نکردهام مطلبی برای وبلاگم بنویسم. حتی فرصت نمیکنم پیغامهایم را به موقع جواب بدهم. فرصتی هم اگر پیدا کنم باز آنقدر کار هست که نمیدانم به کدام برسم. با همهی اینها دوست داشتنیترین تجربهی زندگی من است. انسان کوچک مستقلیست که حمایتم را میطلبد. آرام آرام وابستگیهایش را به من کم میکند. تا کی که شهامت رها کردنش را بیاموزاند.