۱۳۸۹/۱۲/۱۶

برای خاطر زن بودنش

به مناسبت هشت مارس، روز جهانی زن، ترجمه‏هایم از شاعره‏ی فرانسوی، ماری-کلر بانکوار را در خانه‏ی شاعران جهان منتشر کرده‏ام. ماری-کلر بانکوار شاعر و محقق و رمان‏نویس فرانسوی، سالها در دانشگاه‏های معتبر فرانسه تدریس ادبیات کرده است. او هم‏اکنون استاد ادبیات در دانشگاه سوربون است. از او ده‏ها کتاب شعر، چندین رمان و مقالات متعدد به چاپ رسیده. جایزه‏ی بزرگ مقاله نویسی شهر پاریس، جایزه‏ی بزرگ نقدنویسی آکادمی فرانسه، جایزه‏ی شعر ماکس جاکوب در ۱۹۷۸، جایزه‏ی شعر آلفرد دو ویینی در ۱۹۹۰، جایزه‏ی سوپروی‏یِی در ۱۹۹۶ و جایزه‏ی انجمن نویسندگان در ۱۹۹۹ از افتخارات این استاد است. این شعرها را می‏توانید در خانه‏ی شاعران جهان یا در وبلاگ خودم ببینید.

قتل

شعر از: ماری کلر بانکوار
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

لیست قتل‌هایت را آماده کن

پیغام‌گیر کار می‌افتد
وقتی دوست غمگینی زنگ می‌زند

ساقه‌ی علف را
پرت افتاده بر پیاده‌رو
میان دو قطعه سنگ
فراموش کن.

لبه‌ی کارد جیغ می‌کشد
سیب هر روزه‌ات
در ماکروفرها لهیده می‌شود.

مرگش را می‌خوری.

آینده خورده شده
تحقیر می‌کنی؟ ضربه می‌زنی؟

نوری به تو می‌رسد
از عمق نیرنگ‌ها
شب، تنها، بهای کشتارهایت را می‌پردازی.

خاطرات بدیمن

شعر از: ماری کلر بانکوار
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

خاطرات بدیمن
در فاصله‌ی میان تابلوی زیبا و روتختی چهل ‏تکه
تعادلمان را به هم می‌زند

ما نیز ریزریز تراش خورده‌ایم

شیشه‌های دو جداره‌ی خانه‌های روسی به یادمان می‌آید

و در میانشان
در طول شیارها
حشرات پکیده
خرد شده

ما:
متلاشی
خفه
در میان باریکه‌ای فضا.

تاراج

شعر از: ماری کلر بانکوار
ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور
----------------------------------------

پیراهنت را باز می‌کنی
منی دیگر
که به تاراج می‌رود

باران بر پوستت ضرب می‌گیرد
از تنهایی خشک می‏شود
گوش‏هایت را می‌گیری و عریان
با صورت روی تخت می‌افتی

پلک‌هایت را به هم می‌فشری
که دست کم نشانه‌ای سرخ ببینی
در میانه‌ی زندگی.

اوایل مارس

شعر از: ماری کلر بانکوار

ترجمه‌ از: نفیسه نواب‌پور

----------------------------------------


اوایل مارس

ریشه‏‌ها پوست دانه‏‌ھا را می‏‌شکافند


پنجره

مگسی بی‏‌حس و حال را

آزاد می‏‌کند.


ما دوباره شروع می‌‏کنیم

انگار نه انگار که تا مغز استخوان خرد شده‏‌ایم


گویی باور داریم که صبح همیشه

از میان تکه‏‌های آسمانِ لابلای خانه‏‌ها می‏‌رسد.


باز بر گذشته چشم می‌‏بندیم

که بر حسب اتفاق

ایمان داریم به این ساعات.