شعر از: ماری کلر بانکوار
ترجمه از: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
تندیسهابه گفتگو نشستهاند
در مقبرههای اِتروسکها.
حرفهای بیمار
از دیوارها میگذرد.
«چرا نمیخواهی سیاه بپوشی، کمی زودتر؟
چرا کسی را به ولیمهی عزای من نمیخوانی
که تدارکش دیدهام؟
این راهیست برای عادت کردن به غیاب.
- جواب دادهاند: هیچ کس نخواهد آمد.
همه میدانند که تو دیگر در دنیا نیستی.
آگهیهای ترحیم روزنامه را میخواند
میگوید: چقدر سرماخوردگی
مردهها را دوست ندارد
شیوهی رنج نکشیدنشان را
دیگر منتظر نبودن
در تن، در پوست
در غدههای آماس کرده، در استخوانها
آسیابیست به نوبت.
پوف، مردهها!
لش افتادهاند در گودالهایشان
دیگر بر نیمکتهای مترو انتظار نمیکشند
دیگر کورمال دنبال پرتو «شعر» نیستند
دیگر دنبال کلکسیونی نیستند
که خیلی گران نباشد
بیشتر اگر بیارزد
تازه علامت سوال اسپانیاییست
که میشود قبل یا بعد از جمله به رمز گذاشت.
پوف، مردهها!
موشی آرام
از راهآب بالا میآید
نام همان خیابانی را با خود دارد
که خوانندهی روزنامه آنجا به ریشخند نشسته
ناغافل از مسیری
پیش به سوی مرگی مزمن و به گاه.