روزی روزگاری، تو یه سرزمینی، همهی مامان فیلها مثل سیب برق میزدن. هر دختری از وقتی به دنیا میومد فقط شقایق نعمان و گل صدتومنی میخورد و برای همین وقتی بزرگ میشد چشمهای درشتش برق میزدن و پوستش مثل آبنبات صورتی بود. اونها واقعن این چیزها رو دوست نداشتن. اما خب دیگه.. همین چیزها پوست صاف صورتی و چشمای درشت براق بهشون میداد.
شقایق نعمان و گل صدتومنی فقط تو یه باغ کوچک درمیومد که دورتادورش بسته بود. دخترها از وقتی به دنیا میومدن همونجا زندونی میموندن تا با خودشون بازی کنن، گل بخورن و بزرگ بشن. باباها میگفتن: دخترای کوچولو! همهی شقایقهای نعمان رو تموم کنین؛ تا ته گلهای صدتومنی رو بخورین وگرنه هیچ وقت عین ماماناتون خوشگل و صورتی نمیشین. هیچ وقت چشماتون مثل اونا درشت و براق نمیشه؛ و وقتی بزرگ بشین هیچ فیلی دلش نمیخواد باهاتون عروسی کنه.
برای اینکه دخترا باور کنن حتمن صورتی میشن و این صورتی بهشون میاد، از همون بچگی همهشون جورابای صورتی میپوشیدن، شالهای صورتی به گردناشون میبستن و پاپیونای خوشگل صورتی میزدن به دمهاشون. اونا مجبور بودن تو باغ کوچیک خودشون بمونن اما میدیدن که برادرهاشون چه فیلهای خاکستری خوشگلی هستن. اونها هر روز پسرها رو تماشا میکردن که چطور تو دشت بازی میکنن، تو گِل غلت میزنن، علفای سبز میخورن، تو آب رود حموم میکنن و زیر سایهی درختها میخوابن.
یک وقتی، یکی از فیلهای کوچولو به اسم گل مروارید، با اینکه از بچگی شقایق نعمان و گل صدتومنی خورده بود اما صورتی نمیشد. مامانش ناراحت بود و باباش حسابی عصبانی بود. بهش میگفتن آخه تو چرا هنوز همین خاکستری نکبت موندی؟ این واسه یه دختر کوچولو هیچ خوب نیست. قرار نیست هیچ وقت تغییر کنی؟ حواست باشه گل مروارید، اگه همینطوری پیش بره هیچ وقت یه فیل خوشگل نمیشی.
مدتی گذشت اما گل مروارید صورتی نشد. مامان و باباش کمکم دیگه بیخیال شدن و ولش کردن هرکار میخواد بکنه. اونا دیگه هیچ امیدی نداشتن که دخترشون صورتی بشه.
یه روز که هوا خوب بود و آفتاب تو آسمون خیلی قشنگ بود، گل مروارید، خوشحال و سرحال از تو باغ بیرون اومد. جورابای صورتیشو درآورد. شال صورتیشو باز کرد. پاپیون صورتیشو کند و رفت بین علفای سبز، قاطی درختای میوههای خوشمزه، تو گودالای گِل بازی کنه. فیلهای کوچولوی دیگه از توی باغ، جستوخیز گل مروارید رو تماشا میکردن. روز اول همهشون میترسیدن. روز دوم میگفتن این اصلن کار خوبی نیست. روز سوم واقعن نمیدونستن چی بگن. روز چهارم خودشون هم دلشون میخواست جای گل مروارید باشن.
روز پنجم، یه چندتایی از فیلهای کوچولو که شهامتشون بیشتر بود، جوراب و شال و پاپیون صورتیشون رو انداختن قاطی شقایقهای نعمان و گلای صدتومنی و از باغ رفتن بیرون.
بعد... وقتی یه فیل کوچولو تو علفا بازی کرده باشه، میوههای خوشمزه خورده باشه و زیر سایهی درخت خوابیده باشه، دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد جوراب صورتی بپوشه یا شقایق نعمان و گل صدتومنی بخوره. دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد به باغ کوچکی برگرده که دورتادورش بسته باشه.
از همون وقت به بعد، تو اون سرزمین، وقتی فیلهای کوچک مشغول بازی و جستوخیز هستن دیگه نمیشه تشخیص داد کدوم دختره و کدوم پسر.
- اثر: آدلا تورین - ترجمه: نفیسه نوابپور
شقایق نعمان و گل صدتومنی فقط تو یه باغ کوچک درمیومد که دورتادورش بسته بود. دخترها از وقتی به دنیا میومدن همونجا زندونی میموندن تا با خودشون بازی کنن، گل بخورن و بزرگ بشن. باباها میگفتن: دخترای کوچولو! همهی شقایقهای نعمان رو تموم کنین؛ تا ته گلهای صدتومنی رو بخورین وگرنه هیچ وقت عین ماماناتون خوشگل و صورتی نمیشین. هیچ وقت چشماتون مثل اونا درشت و براق نمیشه؛ و وقتی بزرگ بشین هیچ فیلی دلش نمیخواد باهاتون عروسی کنه.
برای اینکه دخترا باور کنن حتمن صورتی میشن و این صورتی بهشون میاد، از همون بچگی همهشون جورابای صورتی میپوشیدن، شالهای صورتی به گردناشون میبستن و پاپیونای خوشگل صورتی میزدن به دمهاشون. اونا مجبور بودن تو باغ کوچیک خودشون بمونن اما میدیدن که برادرهاشون چه فیلهای خاکستری خوشگلی هستن. اونها هر روز پسرها رو تماشا میکردن که چطور تو دشت بازی میکنن، تو گِل غلت میزنن، علفای سبز میخورن، تو آب رود حموم میکنن و زیر سایهی درختها میخوابن.
یک وقتی، یکی از فیلهای کوچولو به اسم گل مروارید، با اینکه از بچگی شقایق نعمان و گل صدتومنی خورده بود اما صورتی نمیشد. مامانش ناراحت بود و باباش حسابی عصبانی بود. بهش میگفتن آخه تو چرا هنوز همین خاکستری نکبت موندی؟ این واسه یه دختر کوچولو هیچ خوب نیست. قرار نیست هیچ وقت تغییر کنی؟ حواست باشه گل مروارید، اگه همینطوری پیش بره هیچ وقت یه فیل خوشگل نمیشی.
مدتی گذشت اما گل مروارید صورتی نشد. مامان و باباش کمکم دیگه بیخیال شدن و ولش کردن هرکار میخواد بکنه. اونا دیگه هیچ امیدی نداشتن که دخترشون صورتی بشه.
یه روز که هوا خوب بود و آفتاب تو آسمون خیلی قشنگ بود، گل مروارید، خوشحال و سرحال از تو باغ بیرون اومد. جورابای صورتیشو درآورد. شال صورتیشو باز کرد. پاپیون صورتیشو کند و رفت بین علفای سبز، قاطی درختای میوههای خوشمزه، تو گودالای گِل بازی کنه. فیلهای کوچولوی دیگه از توی باغ، جستوخیز گل مروارید رو تماشا میکردن. روز اول همهشون میترسیدن. روز دوم میگفتن این اصلن کار خوبی نیست. روز سوم واقعن نمیدونستن چی بگن. روز چهارم خودشون هم دلشون میخواست جای گل مروارید باشن.
روز پنجم، یه چندتایی از فیلهای کوچولو که شهامتشون بیشتر بود، جوراب و شال و پاپیون صورتیشون رو انداختن قاطی شقایقهای نعمان و گلای صدتومنی و از باغ رفتن بیرون.
بعد... وقتی یه فیل کوچولو تو علفا بازی کرده باشه، میوههای خوشمزه خورده باشه و زیر سایهی درخت خوابیده باشه، دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد جوراب صورتی بپوشه یا شقایق نعمان و گل صدتومنی بخوره. دیگه هیچ وقت دلش نمیخواد به باغ کوچکی برگرده که دورتادورش بسته باشه.
از همون وقت به بعد، تو اون سرزمین، وقتی فیلهای کوچک مشغول بازی و جستوخیز هستن دیگه نمیشه تشخیص داد کدوم دختره و کدوم پسر.
- اثر: آدلا تورین - ترجمه: نفیسه نوابپور