شعر از: یوسف کمونیکا
ترجمه: نفیسه نوابپور
----------------------------------------
به آنی، با علفهای بلند رقصید
مثل مردی که میپیچد بر زنی.
لولههای تفنگهای ما
سفید و گرم میدرخشیدند.
هالهی آبیِ پرنده را که شلیک کردم
او هنوز به خود میبالید.
کاغذ عکس مچاله را
از میان انگشتهایش کشیدم.
راه دیگری نبود برای گفتن اینکه:
من عاشق بودم.
صبح دوباره همه جا را روشن کرد،
جز آن خمپارهانداز در دوردست را
و تبر بر جایی فرود آمد.
کیف پولش را از جیبش بیرون آوردم
و تناش را چرخاندم
تا نتواند حتی زمین را ببوسد.