بیست ساله بودم. هنوز دانشجوی ترم اول یا دوم رشته کامپیوتر بودم و نمیدانستم قرار است چه کاره شوم. دلم میخواست درسم را تمام کنم و معلم شوم. ذهنیت من فقط به اندازهی معلم شدن در یک جای دوردست جا داشت. دلم میخواست با یک مرد معمولی ازدواج کنم و سختیهای معلم شدن را به جان بخرم و خون دل بخورم و به راهی بروم که پدر و مادر و مادربزرگ و عمه و دایی و خالهها و شوهرخالههایم رفته بودند. شغل دیگری برای خودم تصور نمیکردم. من را معرفی کردند به یک آموزشگاه کامپیوتر، سه راه آب و برق. در باورم نمیگنجید که شاید بتوانم درسی که هنوز خودم خوب بلد نیستم را به دیگران یاد بدهم. به شدت خجالتی بودم. نه فقط از آدم بزرگها که از یک بچهی ده ساله هم خجالت میکشیدم وقتی قرار بود سلام و علیکی کنیم. وارد آموزشگاه شدم با آن هالهی ضخیم ترس و شرم که اطراف خودم داشتم. دانش آموزان را که دیدم ترسم بیشتر شد. آنها بچههای کم سنی بودند که هیکلی درشتتر از من داشتند و مثل من خجالتی نبودند. هیچ یادم نیست که چی گذشت و چی شنیدم و چی گفتم. یادم هست که زیاد طول نکشید و از آنجا بیرون آمدم و دیگر هیچ وقت فکرش را هم نکردم. نه، من آدم درس دادن به آن بچههای رها نبودم. سالها گذشت و من جرات کافی برای کار کردن نداشتم. هر زمانی هم که به فکرش میافتادم، پیمان میگفت: «نگران نباش. به وقتش یک کار خوب پیدا میکنی». غافل از این بودم که بهرحال باید دنبال کار گشت تا پیدا کرد.
سالها گذشت تا اینکه اینجا برای کارآموزی در یک گروه برنامه نویسی، به واسطهی دوستی، درخواست دادم. همان روز اول یک تکلیف بزرگ برایم تعریف کردند و خواستند که گزارشی به انگلیسی بنویسم. من آنقدرها انگلیسی نمیدانستم. آلمانی هنوز بلد نبودم. به محضی که توی اتاق تنها میشدم، اشکهایم راه میافتادند. قویترین انگیزهام این بود که چند ساعتی را به کاری غیر از خانهداری میگذراندم. هر طور که بود تکالیف اولیه را در آن یکی دو ماه کارآموزی طوری انجام دادم که نگهم داشتند. البته که قرارداد کار درست و حسابی نداشتم. قرارداد کار دانشجویی داشتم، برای سه ماه. قراردادم را سه ماه به سه ماه تمدید کردند تا پنج سال طول کشید. آن پنج سال هرطور که بود، من را ساخت. ایمانی که به تواناییهای درون خودم داشتم، با اعتمادی که آن گروه به من کرد، درآمیخت و من را برای پیشرفت حریص کرد.
سه چهار سال پیش اولین کار واقعی زندگیام را شروع کردم. یک قرارداد بلند مدت با حقوق یک کارمند عادی بستم. شانس آوردم. نیاز به تخصص من داشتند و داوطلب دیگری نداشتند. اگر این کار را پیدا نکرده بودم، مجبور میشدیم برگردیم ایران. هرچند که درآمد این کار هم آنقدر نیست که بتوانیم بی فکر دخل و خرج زندگی کنیم، اما برای من تجربهی خیلی بزرگی است. یک سال اول را باز به نوشتن گذراندم. از سال دوم کرونا آمد و نشستم خانه. این خانه نشستن به من فرصت تمرین زبان داد و رسیدگی به زندگی و خانواده. این دو سال اخیر بیشترین گرفتاریام ارتباط با دانشجوها و گاه استادهایشان بوده، وقتی نیاز به کمک داشتند و در کار با نرم افزاری که مسوولش منام، به مشکل میخوردند. میتینگهای هفتگی منظم، میتینگهای گاهبهگاه با افراد، شرکت در جلسات توسعهی نرمافزار و بخصوص فرصت کافی در خانه برای سرجمع کردن نیروهای از دست رفته، من را از آن دختر به شدت خجالتی، دست کم در جلوهی بیرونی، فاصله داده. کودک درونم هنوز به شدت شکننده است، اما در بیرون، قدرت کنترل اضطراب دارم و کارمندی هستم که به کارش مشغول است.
شغلی که به آن مشغولم، ارتباط با آدمهای حدود بیست و هفت پروژهی ریز و درشت را ایجاب میکند که در کل آلمان پراکندهاند. بسیاری از دانشجوها خارجیاند. در میتینگهای سالانه، من بعنوان یکی از اعضای تیم مدیریت، مسوول نرم افزار مدیریت داده، باید خودم را به آدمها نشان بدهم که من را بشناسند و با من ارتباط برقرار کنند تا کاری پیش برود. از آغاز سال میلادی جدید، فاز دوم پروژهی مادر را شروع کردهایم. چینش آدمها در پروژههای کوچکتر تغییر کرده، هرچند که تیم مدیریت، ساختار خود را حفظ میکند. این یعنی که من باید با آدمهای جدید ارتباط برقرار کنم. این یعنی که نباید به خجالت یا ترس، اجازهی دخالت در کارم بدهم. همین یک ماه پیش مجبور شدم دو تا رییس پروژه را توبیخ کنم و ازشان بخواهم به کارهای عقب ماندهی دانشجوهایشان رسیدگی کنند و مسوولیت پذیر باشند. سه سال پیش که مشغول این کار شدم، لازم بود یک سخنرانی یک ساعته داشته باشم در معرفی نرم افزار. حالا باز در شروع فاز دوم پروژه، قرار است یک ورکشاپ یک روزه برگزار کنم. باید حدود پنج-شش ساعت برای شرکت کنندهها حرف بزنم. قرار است در پایان ورکشاپ به شرکت کنندهها تکلیف بدهم و ارائهی مدرک را منوط کنم به تحویل درست آن تکلیف. با خودم فکر میکنم که من همان نفیسهی بیست سال پیشم که از معلمی برای بچههای دانش آموز وحشت کرد؟ نه. من عوض شدهام. برای یک روز قرار است معلم دانشجوهای دکترا و فوق دکترا و شاید استادهایشان باشم. قرار است برایشان تکلیف تعیین کنم. قرار است وحشت نکنم. بیست سال پیش که هیچ، همین سه-چهار سال پیش، یادم هست، روزهایی بود که تمام بدنم از وحشت و اضطراب میلرزید وقتی با رییسم جلسه داشتم. من عوض شدهام. قویتر شدهام. و اینهمه معجزهی تداوم استقامت است در برابر زندگی و صد البته اعتماد دیگران به آنچه که منام.