۱۳۸۳/۱۰/۲۸

كدام حقيقت را باور كنم؟

خبر سوختن دانش آموزان آن مدرسه ي روستايي را مي خواندم و صداي بچه اي هنوز در ذهنم مي چرخد كه «فرياد مي زد اگر بدنم بسوزد اشكالي ندارد، كاري كنيد سرم نسوزد.» دلم مي خواهد دريا دريا اشك بريزم. نه به خاطر اينكه حتي نمي دانيم چه كسي مقصر است. نه به خاطر اينكه نمي توانيم جلوي تكرار اين حادثه ها را بگيريم. نه به خاطر اينكه اينهمه ادعا مي كنيم روستاهايمان بيست و پنج سال پيش چنان بوده است و حالا چنين است. و نه به خاطر خيلي چيزهاي ديگر. درونم پر از اشك مي شود شايد فقط به خاطر اينكه هيچ كدام از آن سيزده بچه دلشان نمي خواست كه سرشان بسوزد. به خاطر اينكه اين تجربه براي 34 بچه ي زنده مانده خيلي زود بوده است. همين حالا صفحه ي حادثه ي روزنامه ي شرق روز شنبه 26 دي 83 جلويم باز است. همينطور كه تصوير سوخته شدن بچه ها همه ي ذهنم را پر كرده بود، جريان سوزانده شدن هانيه ي هفت ساله را با قاشق داغ خواندم. «او كه دانش آموز كلاس اول ابتدايي است افزود: نامادري هنگام سوزاندن وي دهانش را مي بست.» و به ياد آوردم كه كسي با افتخار در تلويزيون ادعا مي كرد ديگر حكم سنگسار در ايران اجرا نمي شود.
كجاي زندگي هستيم ما؟ هنوز مشكل نامادري ها و ناپدري ها با بچه هاي همسرانشان حل نشده. هنوز عروس ها و داماد ها با خودشان و خانواده هايشان مشكل دارند. هنوز نمي توانيم به هم اعتماد كنيم و از هم كمك بخواهيم. يادم مي آيد كه در همين روزنامه چيزهاي جالب ديگري هم خوانده بودم. اينجا در صفحه ي 21 نوشته: «حمايت از حيوانات در ايران به بيش از دوهزار سال قبل از ميلاد مسيح مي رسد و در قوانين آن زمان آمده است.» و به ياد مي آورم كه كورش بنيانگذار قوانين مربوط به حقوق بشر بوده است.
نمي دانم. واقعا نمي دانم كه چطور اينها را كنار هم بگذارم. خودم را بايد جزء كدام دسته و فرهنگ بدانم؟ خودم را بايد بچسبانم به آنچه هزارها سال قبل داشته ايم، يا باور كنم در دوره اي زندگي مي كنم كه هر روز اينهمه مطلب جديد را مي توان در صفحه ي حوادث روزنامه ها ديد. واقعا نمي دانم كه جزء كدام دسته هستم.