۱۳۸۳/۱۰/۲۴

نفهميدم كي خوابم برد

دراز كشيده بود روي تشك. مثل هميشه ساكت و آرام بود. ولي مثل هميشه اخم نداشت، چون سرش درد نمي كرد. حتي خسته هم نبود. مرده بود. كنارش نشستم و سرم را روي سينه اش گذاشتم. نفس نمي كشيد. چه آرامشي داشت. دست كشيدم بين موهايش، مثل هميشه از جلو به عقب و در مسيرهاي مستقيم. ديگر دلخور نمي شد اگر موهايش را به هم مي ريختم. سرم را بلند كردم. چشم هايش بسته بود. دلم مي خواست يكبار ديگر چشم هايش را باز كند و نگاهم كند. دست كشيدم پشت پلك ها و روي مژه هاي بلندش. لب هايم را چسباندم به لب هايش، محكم و طولاني. هيچ حركتي نمي كرد. لرزشي خفيف از همه ي بدنم گذشت و خودم را جدا كردم. دست كشيدم روي دست هايش كه كنار هم روي بدنش بودند. چقدر سرد بود. كاش يكبار ديگر، فقط يكبار، دستش را بلند كند و روي صورتم بگذارد. كاش پشت انگشت هاي استخواني و كشيده اش را روي گونه ام بكشد. دست هايش را بوسيدم. مي دانستم كه بعد از اين بايد بدون حضور نوازشگر اين دستها زندگي كنم؛ بدون حضور مهربان نگاهش. كنارش دراز كشيدم. دستم را دور گردنش و پايم را دور پايش حلقه كردم. بدنش سرد بود. كاش مي شد كه يكبار ديگر آن گرماي سوزاننده در بدنش بپيچد. صورتم را چسباندم به صورتش. اشك هايم صورت هردومان را خيس كرده بود. كنار گوشش گفتم: «راحت بخواب عزيز دلم». اميدوار بودم كه صبح دوباره چشم هايش را باز كند، لبخند بزند، محكم بغلم كند و ببوسدم. نفهميدم كي خوابم برد.