۱۳۸۳/۱۰/۱۶

يك شمع برايم روشن كن

گفتم: «مي روم مشهد». زن با چنان حسرتي نگاهم كرد كه خيال كردم مي خواهد همه ي آرزوها و خواسته هايش را همراهم كند. «التماس دعا» گفت. گفتم «حتما» و سعي كردم به ياد بياورم آخرين باري را كه حرم رفته بودم براي زيارت. با خودم فكر كردم كه چقدر احمق بودم يا چقدر تنها كه آنجا مي رفتم براي گريه كردن و رها كردن خودم در موجي كه تا كنار ضريح مي رفت و مي آمد. از به ياد آوردن سنگيني هواي ساكن آنجا، حالم بد شد.
زن گفت: «يك شمع برايم روشن كن». مي دانستم كه حرم نمي روم و شمع روشن نمي كنم ولي گفتم: «حتما روشن مي كنم». ناراحت بودم از دروغي كه مي گفتم ولي با خودم فكر كردم كه اين اميد بيشتر به كارش مي آيد تا شمعي كه در جايي مي سوزد و آب مي شود. جايي كه فضايش پر است از نياز و خواهش. از به ياد آوردن زنها با چادرهاي سياه كه بدنم را لمس مي كنند تا مبادا غير از خودم چيزي را به آن حريم وارد كنم چندشم شد. خوب است كه دل را نمي شود ديد. پيش خودم خوشحال بودم از اينكه هيچ وقت آرزوهايم را گدايي نكرده ام. احساس غرور مي كردم كه هميشه خدا براي من يك خالق بزرگ يا دست كم يك پدر مهربان بوده است، نه صدقه دهنده اي پر ادعا.
وقتي از مشهد برگشتم، براي زن پيغام فرستادم كه شمعش را روشن كرده ام. فكر كردم كه شايد اين پيغام تنها دلخوشي اش باشد.