۱۳۸۳/۱۱/۰۳

نامه ای برای تو

بعضي وقت ها در زندگي هست كه دلت براي كسي خيلي تنگ مي شود. آنقدر كه مي خواهي او را با همه ي فشار دست هايت بغل بگيري و با همه ي نيروي لب هايت ببوسي اش. تمام روز دور خودت مي چرخي و نمي داني بايد چه كار كني. دلت مي خواهد غرق رويا بشوي. نه مي تواني كتاب بخواني و نه مي تواني چيز بنويسي. براي خودت چاي مي ريزي ولي ميل خوردن نداري. هوس سيب مي كني ولي به محض اينكه اولين گاز را مي زني پشيمان مي شوي. دلت مي خواهد راه بروي ولي در خانه مي ماني. يك لحظه سردت مي شود و لحظه ي بعد از گرما مي روي پاي پنجره. دلت مي خواهد موسيقي گوش بدهي ولي آهنگي كه مناسب حالت باشد را پيدا نمي كني. ولو مي شوي كنار ديوار و بغض مي كني. دلت تنگ است. نامه اي که ديروز پست كرده اي را دوباره مي خواني:
سلام به تو! روز قشنگت بخير! اميدوارم كه صبح با صداي ظريف پرنده ها بيدار شده باشي و تمام روزت پر از تابش خورشيد باشد. دلم برايت تنگ است. صبح كه بيدار شدم هديه ات هنوز توي بغلم بود. شايد براي همين تمام شبم پر شده بود از خواب هاي خوب. محكم به سينه ام فشارت مي دهم و احساس خوشبختي مي كنم. هديه ي تو بهترين چيزي است كه در دنيا دارم. بوي تو را مي دهد. دلم تو را مي خواهد. روزت پر از شادي باشد. به اميد ديدنت…